مافیای عشق پارت 30
از زبان ا/ت
ضد عفونی کردن زخماش تموم شد گفتم : جونگ کوک من میخوام برگردم لطفاً بزار برم با چشمای خستَش نگاهم کرد و گفت : نه گفتم : اما من نمیتونم پیشت بمونم انگار گروگانم مثل زندونی ها گفت : همینجا میمونی جایی هم نمیری گفتم : اما من میرم هرکجا که دلم بخواد به تو هم مربوط نیست ( بازم جرعتش گل کرد ا/ت خانم 😑)
بلند شدم و رفتم سمته در گفت : کجا گفتم : ته جهنم به تو چه گفت : ا/ت رو اعصابم راه نرو برگشتم سمتش و گفتم : من نمیخوام اینجا بمونم دلم خانوادم رو میخواد اومد جلوم وایستاد و بلند داد زد و گفت : تو از این عمارت پات رو بیرون نمیزاری بدون اجازه من وگرنه کاری میکنم که حتی فکره از اینجا بیرون رفتن هم به ذهنت نیاد
بغض کردم و گفتم : میدونی چیه... هرچی بیشتر میگذره بیشتر...بیشتر ازت میترسم انگار همونی نیستی که من دوسش داشتم
آروم گفت : آره...من اون نیستم اینو گفت و از کنارم رد شد و از اتاق رفت بیرون برگشتم و از پشت نگاش کردم میلیون ها میلیون چیز توی ذهنم میگذشت باید چیکار کنم یعنی تا آخره عمرم اینجا زندانیَم...هر چقدر هم بهش بگم همون قدر هم عصبیش میکنم پس بهتره ساکت بمونم هوا دیگه روشن شده بود رفتم توی اتاقم و خوابیدم
از زبان ا/ت
وقتی بیدار شدم ساعت ۳ بعد از ظهر بود رفتم حموم زیره آب گرم چند دقیقه نشستم و بعد اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم پایین آجوما رو دیدم رفتم سمتش و گفتم : آجوما یه چیزی ازت بخوام برام انجام میدی گفت : باشه عزیزم گفتم: من باید به...به مادرم زنگ بزنم میشه تلفنت رو بدی گفت : اما... گفتم : خواهش میکنم گفت : باشه ولی زود کارت رو تموم کن
به مامانم زنگ زدم وقتی برداشت و صداش رو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن گفتم : ا..الو مامان گفت : الو ا/ت خودتی... آره دخترم ؟ گفتم : آره مامان خودمم با گریه گفت : حالت خوبه کجایی گفتم : مامان لطفاً به آدرسی که میگم بیا باید ببینمت ، آدرس رو دادم بهش قرار شد بیاد به عمارت شب ولی مخفیانه
با آجوما هماهنگ کردم تا کمکم کنه
( شب )
از زبان ا/ت
جونگ کوک شام هم نیومد بعده شام رفتم توی اتاقم آجوما قرار بود مامانم رو بیاره بی صبرانه و با استرس منتظر بودم که دره اتاق باز شد مامانم بود سریع رفتم و بغلش کردم اونم همینطور باهم گریه میکردیم
گفتم : مامان لطفاً به بابا بگو از اینجا نجاتم بده گفت : نه...نه ا/ت اگر تو برگردی پدرت تو رو با زور عروس خانواده پارک میکنه من نمیخوام بدبخت شدنت رو ببینم گفت : من میدونم جونگ کوک تو رو اینجا زندونی کرده تو اگر باهاش باشی خوشبخت میشی من مطمئنم..من میخوام قبل مرگم خوشبختی تو رو ببینم گفتم : منظورت از قبل مرگم چیه ؟ گفت : ا/ت...من...من سرطان دارم...و..نمیدونم تا کی زندم تا لحظه مرگم نمیخوام ببینم زجر میکشی پس اینجا بمون
گفتم :.........
ضد عفونی کردن زخماش تموم شد گفتم : جونگ کوک من میخوام برگردم لطفاً بزار برم با چشمای خستَش نگاهم کرد و گفت : نه گفتم : اما من نمیتونم پیشت بمونم انگار گروگانم مثل زندونی ها گفت : همینجا میمونی جایی هم نمیری گفتم : اما من میرم هرکجا که دلم بخواد به تو هم مربوط نیست ( بازم جرعتش گل کرد ا/ت خانم 😑)
بلند شدم و رفتم سمته در گفت : کجا گفتم : ته جهنم به تو چه گفت : ا/ت رو اعصابم راه نرو برگشتم سمتش و گفتم : من نمیخوام اینجا بمونم دلم خانوادم رو میخواد اومد جلوم وایستاد و بلند داد زد و گفت : تو از این عمارت پات رو بیرون نمیزاری بدون اجازه من وگرنه کاری میکنم که حتی فکره از اینجا بیرون رفتن هم به ذهنت نیاد
بغض کردم و گفتم : میدونی چیه... هرچی بیشتر میگذره بیشتر...بیشتر ازت میترسم انگار همونی نیستی که من دوسش داشتم
آروم گفت : آره...من اون نیستم اینو گفت و از کنارم رد شد و از اتاق رفت بیرون برگشتم و از پشت نگاش کردم میلیون ها میلیون چیز توی ذهنم میگذشت باید چیکار کنم یعنی تا آخره عمرم اینجا زندانیَم...هر چقدر هم بهش بگم همون قدر هم عصبیش میکنم پس بهتره ساکت بمونم هوا دیگه روشن شده بود رفتم توی اتاقم و خوابیدم
از زبان ا/ت
وقتی بیدار شدم ساعت ۳ بعد از ظهر بود رفتم حموم زیره آب گرم چند دقیقه نشستم و بعد اومدم بیرون لباس پوشیدم و رفتم پایین آجوما رو دیدم رفتم سمتش و گفتم : آجوما یه چیزی ازت بخوام برام انجام میدی گفت : باشه عزیزم گفتم: من باید به...به مادرم زنگ بزنم میشه تلفنت رو بدی گفت : اما... گفتم : خواهش میکنم گفت : باشه ولی زود کارت رو تموم کن
به مامانم زنگ زدم وقتی برداشت و صداش رو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن گفتم : ا..الو مامان گفت : الو ا/ت خودتی... آره دخترم ؟ گفتم : آره مامان خودمم با گریه گفت : حالت خوبه کجایی گفتم : مامان لطفاً به آدرسی که میگم بیا باید ببینمت ، آدرس رو دادم بهش قرار شد بیاد به عمارت شب ولی مخفیانه
با آجوما هماهنگ کردم تا کمکم کنه
( شب )
از زبان ا/ت
جونگ کوک شام هم نیومد بعده شام رفتم توی اتاقم آجوما قرار بود مامانم رو بیاره بی صبرانه و با استرس منتظر بودم که دره اتاق باز شد مامانم بود سریع رفتم و بغلش کردم اونم همینطور باهم گریه میکردیم
گفتم : مامان لطفاً به بابا بگو از اینجا نجاتم بده گفت : نه...نه ا/ت اگر تو برگردی پدرت تو رو با زور عروس خانواده پارک میکنه من نمیخوام بدبخت شدنت رو ببینم گفت : من میدونم جونگ کوک تو رو اینجا زندونی کرده تو اگر باهاش باشی خوشبخت میشی من مطمئنم..من میخوام قبل مرگم خوشبختی تو رو ببینم گفتم : منظورت از قبل مرگم چیه ؟ گفت : ا/ت...من...من سرطان دارم...و..نمیدونم تا کی زندم تا لحظه مرگم نمیخوام ببینم زجر میکشی پس اینجا بمون
گفتم :.........
۳.۵k
۰۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.