تهیونگ و دختر رزمی پوش ۳۷
برگشتم به سمت پادشاه که متوجه شدم داره گریه میکنه که یهو گریش شدت گرفت و گفت : من دیگه نمیتونم تو قراره تا همین چند وقت دیگه بری . سو : لطفا اینطوری نکن . همه ما یک روزی میریم ، چه دیر چه زود و چه به حق و یا به نا حق . تهیونگ : من اشتباه کردم که حکم اعدام تو رو دادم . من نمیتونم بدون تو ادامه بدم . سو : تو باید قوی باشی . بعد سو روبشو اورد سمتم و گفت سو من تو رو دوست دارم . سو : منم دوست دارم ولی تو باید ازم دل بکنی . من زیاد پیشت نمیمونم . تهیونگ : من نمیزارم...سو : میخواست صحبتش رو ادامه ادامه بده که یهو بیهوش شد . رفتتم کمی اب از داخل حوض برداشتم اوردم پاشیدم بهش و یکم هم دادم تا بخوره ، یکم که چشم هاش رو باز کرد بهش گفتم ترو خدا بلند شید اینجا جای بیهوش شدن نیست . تهیونگ : یکم...کمکم تا بتونم بلند شم . سو : کِتفشو گرفتم و کمکش کردم تا بلندشه . همینطور که داشتم کمکش میکردم تا بره به اتاقش یهو هوسوک اومد جلوم رو گرفت و با نگرانی گفت : چه خبر شده ملکه . پادشاه چرا اینطوری شدن؟ . سو : نمیدونم انگاری زیاد حال خوبی ندارن . هوسوک : ملکه لازم نیست شما ببرید پادشاه رو من خودم میبرمشون . سو : تهیونگ رو دادم به هوسوک که یهو تهیونگ شروع کرد به حرف زدن : ملکه من دارم کجا میرم ،تو داری کجا میری؟ . سو : پادشاه جدی جدی یه چیزیش شده بود . شما دارید به اتاق خودتون میرید و من هم دارم به اتاق خودم میرم . تهیونگ : مواظب خودت باش . سو : ممنونم . چشم . بعد به سمت اتاقم رفتم و خوابیدم . روز بعد . سو : دوست داشتم امروز برم و به قصر سری بزنم و نقاط ضعف رو در قصر پیدا کنم و خودم بتونم حلشون کنم . چند ساعتی گذشت خواستم برم به اتاقم تا غذام رو بخورم که یهو هوسوک جلوم ظاهر شد . هوسوک : روز بخیر ملکه . سو : ممنونم . چه اتفاقی افتاده؟ .هوسوک : راسیتش میخوام درباره دیشب باهاتون صحبت کنم . خودتون میدونید که شما در ساعت ممنوعه از اتاقتون بیرون اومدید .(ساعت ممنوعه یعنی دیر وقت از اتاقت بیرون بیای) . هوسوک : و این درست نیست که شما این ساعت بیرون از اتاقتون بودید .تهیونگ : ملکه به دستور من از اتاقش بیرون اومد . سو : وقتی وزیر هوسوک داشت با من صحبت میکرد که یهو پادشاه اومد و به هوسوک گفت : ملکه به دستور من از اتاقش بیرون اومد . بار اخرت باشه که بخوای برای ملکه خط و نشون بکشی . هوسوک : لطفا من رو ببخشید ، من اصلا قصد ناراحت کردن شما و ملکه رو نداشتم . تهیونگ : بار اخرت باشه،حالا هم میتونی بری . هوسوک : بله عالیجناب . سو : وقتی هوسوک رفت رو بم رو به سمت تهیونگ بردم و گفتم حالتون بهتره؟ . تهیونگ : مگه حالم بد بود که الان حالم بهتره یانه . سو : توی ذهنم با خودم گفتم یعنی یادش نمیاد که دیشب چطوری رفتار میکرد!!!! . تهیونگ : چرا جوابمو نمیدی؟ . سو : نه شما کاملا سالم بودید🙄 . تهیونگ : خب من باید برم و به کارهای کشور رسیدگی کنم . تو هم دیگه برو به اتاقت . سو : چشم . برگشتم به اتاقم و ناهارم رو خوردم . همان شب . زمان : ساعت۱۲ سو : میخواستم از اتاقم برم بیرون ولی این دفعه با ندیمه هام رفتم . به ندیمه هام گفته بودم که ازم فاصله بگیرن که تا در ارامش بتونم با خودم صحبت بکنم . همینطور که داشتم اتفاق های این ۲ سال رو مرور میکردم ناگهان یک نفر از پشت بهم گفت قرار نیست که هر شب قرار نیست که هر شب از اتاقت بیای بیرون . سو : برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم که دیدم تهیونگ ایستاده . بلندم شدم و گفتم : خیلی عذر میخوام ولی من باید کمی هوا بخورم تا خوابم ببره . عالیجناب میدونید داشتم به چی فکر میکردم؟ . تهیونگ : داشتی به چی فکر میکردی . سو : اگر یادتون باشه ، تقریبا یک سال پیش شما به من گفتید گل های این قصر به اخلاق و زیبایی من حسادت میکنن . تهیونگ : خب اون ها واقعا بهت حسادت میکنن . سو : دیگه اینطور فکر نمیکنم . تهیونگ : برای چی؟ . سو : من دیگه زیبایی ، شجاعت و مهربونی ۱سال پیش رو ندارم . تهیونگ : از نظر من توهنوز تمام اون ویژگی های خوب رو داری . سو : همه ما انسانها همیشه در حال تغییر هستیم این رو تا به حال بهتون گفتم . تهیونگ : چیزی که در وجود یک انسان ریشه داشته باشه ، هیچ وقت تغییر نمیکنه . سو : تهیونگ خیلی اصبانی شده بود برای همین گفتم بهتره من برم به اتاقم . وقتی رفتم داخل اتاقم روی تختم دراز کشیدم و خوابیدم . ۲ ماه بعد
۶۰.۶k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.