اوه مای شامپاین پارت ⁶🍷💜
جینا توی چشمای جیمین نگاه کرد و بالاخره فهمید اون حسی که هر بار به چشماش نگاه میکنه چیه...
اون عاشق جیمین شده
جیمین: جات راحته؟
جینا: اوه ببخشید حواسم نبود. چیشد چرا وایستادیم
جیمین: احتمالا خراب شده
جینا: چی؟
جیمین: خ ر ا ب شده.از این واضح تر بگم؟
جینا: اها راست میگی
جینا بنظر میومد سرگیجه داشت و حالش داشت بد میشد و نمیتونست نفس بکشه
جیمین: چیشد؟ خوبی؟
جینا: نمیدونم چرا اینجوری شدم
جینا نفس نفس میزد جیمین جینا رو بغل کرد و سرشو روی پاهاش گذاشت
جینا: جیمین نمیتونم نفس بکشم
جیمین: خ خ خ خب پس برات یه داستان تعریف میکنم
جیمین شروع کرد: یه پسر بچه ای بود که مامانشو خیلی دوست داشت. مادرش بهترین دوستش بود.اون همیشه با مادرش میفرت دریا.اما بعد مرگ مادرش اون حس پوچی میکرد.پدرش خیلی بهش سخت میگرفت و همش اونو کتک میزد.پسر بچه برای اینکه احساس کنه مادرش پیششه همش رفت به دریا. صدای دریا مثل صدای مادرش آرام بخش بود. هوهوی بادی که بهش میخورد مثل وقتایی بود که مادرش نوازشش میکرد...
چرخ و فلک حرکت کرد.
جینا حالش بهتر شد
جینا: ممنونم جیمین
جیمین: قابلی نداشت
جینا: ببخشید بخاطر من مجبور شدی اون خاطره رو ب یاد بیاری
جیمین به جینا نگاه کرد
جیمین:راستش... بنظرم داشت مادرمو یادم میرفت.مرسی که یادم انداختی
[(امارت جیمین)]
جینا و جیمین هر دو خسته رفتن توی اتاقشون.
[(اتاق جینا)]
جینا: دیگه خسته شدم. باید بهش بگم
و رفت طرف اتاق جیمین
[(اتاق جیمین)]
جیمین: چی شده اومدی اینجا
جینا: باید یه چیزی بهت بگم
جیمین: چی؟ بگو؟
جینا: من... من...
جیمین: دوست دارم...
خب عشقا اینم از پارت۶ خودم که خیلی دوست دارم زودتر پارت۷ رو بنویسم
میخواستم لو بدم پارت ۷ چی میشه ولی نووو😁💜🍷
اون عاشق جیمین شده
جیمین: جات راحته؟
جینا: اوه ببخشید حواسم نبود. چیشد چرا وایستادیم
جیمین: احتمالا خراب شده
جینا: چی؟
جیمین: خ ر ا ب شده.از این واضح تر بگم؟
جینا: اها راست میگی
جینا بنظر میومد سرگیجه داشت و حالش داشت بد میشد و نمیتونست نفس بکشه
جیمین: چیشد؟ خوبی؟
جینا: نمیدونم چرا اینجوری شدم
جینا نفس نفس میزد جیمین جینا رو بغل کرد و سرشو روی پاهاش گذاشت
جینا: جیمین نمیتونم نفس بکشم
جیمین: خ خ خ خب پس برات یه داستان تعریف میکنم
جیمین شروع کرد: یه پسر بچه ای بود که مامانشو خیلی دوست داشت. مادرش بهترین دوستش بود.اون همیشه با مادرش میفرت دریا.اما بعد مرگ مادرش اون حس پوچی میکرد.پدرش خیلی بهش سخت میگرفت و همش اونو کتک میزد.پسر بچه برای اینکه احساس کنه مادرش پیششه همش رفت به دریا. صدای دریا مثل صدای مادرش آرام بخش بود. هوهوی بادی که بهش میخورد مثل وقتایی بود که مادرش نوازشش میکرد...
چرخ و فلک حرکت کرد.
جینا حالش بهتر شد
جینا: ممنونم جیمین
جیمین: قابلی نداشت
جینا: ببخشید بخاطر من مجبور شدی اون خاطره رو ب یاد بیاری
جیمین به جینا نگاه کرد
جیمین:راستش... بنظرم داشت مادرمو یادم میرفت.مرسی که یادم انداختی
[(امارت جیمین)]
جینا و جیمین هر دو خسته رفتن توی اتاقشون.
[(اتاق جینا)]
جینا: دیگه خسته شدم. باید بهش بگم
و رفت طرف اتاق جیمین
[(اتاق جیمین)]
جیمین: چی شده اومدی اینجا
جینا: باید یه چیزی بهت بگم
جیمین: چی؟ بگو؟
جینا: من... من...
جیمین: دوست دارم...
خب عشقا اینم از پارت۶ خودم که خیلی دوست دارم زودتر پارت۷ رو بنویسم
میخواستم لو بدم پارت ۷ چی میشه ولی نووو😁💜🍷
۴.۶k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.