نقاب دار مشکی
𝙗𝙡𝙖𝙘𝙠 𝙢𝙖𝙨𝙠𝙚𝙙
(𝙋𝙖𝙧𝙩 45)
یونگی: عجب...... امیلیا و میرا و سوجین کجان؟.....
جیهوپ: اتاق ات....
یونگی: منم میخوام برم پیش ات.....
جین: نمیشه یونگی..... نمیشه اینو بفهم
نامجون: تهیونگ راست میگه دیگه یکم به فکر خودت باش.....
یونگی: ات حالش خوبه؟!.....
جونگ کوک: اره اره بخدا خوبه.....
یونگی: من کی مرخص میشم؟....
نامجون: فعلا چند روز بیمارستانی تا کاملا اوکی بشی.....
یونگی: اوهوم.....
جیهوپ: راستی من برم دکتر خبر کنم که به هوش اومدی.....
جونگ کوک: عه راس میگیا برو بگو....
( جیهوپ رفت دکتر خبر کرد و دکتر هم اومد یونگی رو ماینه کرد و گفت که هنوز کاملا خوب نشده ولی نسبت به قبل بهتره....)
....
( بیهوشی ات..... یعنی الان تو ذهنش و بیهوشه.....)
ات ویو
تو یه جای تاریکی بودم و همش صدای میرا و سوجین و امیلیا میشنیدم که میگفتن چرا بلند نمیشم چرا به هوش نمیام و باهام حرف میزدن دستامو میگرفتن...... صدای دستگاه هایی که بهم وصل بود میشنیدم..... ولی انگار با زنجیر به یه جایی وصل بودم..... نمیتونستم بلند بشم نمیتونستم چشمامو باز کنم...... فکرم پیش یونگی بود که در چه حاله...... نگرانش بودم همش تقصیر منه که این اتفاقات افتاد...... اگه به اون چاه کوفتی نمیرفتم هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد...... باعث شدم همه تو دردسر بیوفتن...... واقعا نمیدونم چطوری تو روی بقیه نگاه کنم...... تصمیم گرفتم که فقط همراه سوجین به کالیفرنیا بریم دوتایی و بقیه یعنی اعضا رو فراموش کنم...... ولی امیلیا و میرا رو نه..... فقط میخوام همراه سوجین بریم دوتایی بلکه اون دونفر دیگه نیان و تو دردسر نیوفتن..... میخوام جیمین و یونگی فراموش کنم..... چون ممکنه با من ادامه دادن اتفاقات بدتری بیوفته...... باعث شدم لیسا هم با اونا دشمن بشه...... اصلا کاشکی هیچ وقت بیدار نشم..... برم و از این دنیا کوفتی راحت بشم..... نه پدر و مادر دارم..... نه برادر..... نه خواهر..... همیشه دوست داشتم یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم..... کسی که پشتم باشه.... هوامو داشته باشه..... کنارم باشه...... کسی باشه بشه بهش تکیه کرد...... سوجین که خواهرمه..... ولی برادری ندارم...... یا یا..... شایدم جیمین بشه برادر بزرگترم...... اره اون بهترینه..... دلم میخواد ببینمش و بغلم کنه و دلداریم بده..... دلم میخواد الان دستای یونگی بگیرم و سرمو بزارم رو شونه هاش و باهاش حرف بزنم..... خیلی چیزا دلم میخواد ولی حیف که هنوز نمیشه..... من هنوز به زنجیر گیر کرده ام و باید مبارزه کنم با این کوفتی ها تا از خواب جهنم و تاریکی بیدار بشم......
ادامه اش تو کامنتا.....
(𝙋𝙖𝙧𝙩 45)
یونگی: عجب...... امیلیا و میرا و سوجین کجان؟.....
جیهوپ: اتاق ات....
یونگی: منم میخوام برم پیش ات.....
جین: نمیشه یونگی..... نمیشه اینو بفهم
نامجون: تهیونگ راست میگه دیگه یکم به فکر خودت باش.....
یونگی: ات حالش خوبه؟!.....
جونگ کوک: اره اره بخدا خوبه.....
یونگی: من کی مرخص میشم؟....
نامجون: فعلا چند روز بیمارستانی تا کاملا اوکی بشی.....
یونگی: اوهوم.....
جیهوپ: راستی من برم دکتر خبر کنم که به هوش اومدی.....
جونگ کوک: عه راس میگیا برو بگو....
( جیهوپ رفت دکتر خبر کرد و دکتر هم اومد یونگی رو ماینه کرد و گفت که هنوز کاملا خوب نشده ولی نسبت به قبل بهتره....)
....
( بیهوشی ات..... یعنی الان تو ذهنش و بیهوشه.....)
ات ویو
تو یه جای تاریکی بودم و همش صدای میرا و سوجین و امیلیا میشنیدم که میگفتن چرا بلند نمیشم چرا به هوش نمیام و باهام حرف میزدن دستامو میگرفتن...... صدای دستگاه هایی که بهم وصل بود میشنیدم..... ولی انگار با زنجیر به یه جایی وصل بودم..... نمیتونستم بلند بشم نمیتونستم چشمامو باز کنم...... فکرم پیش یونگی بود که در چه حاله...... نگرانش بودم همش تقصیر منه که این اتفاقات افتاد...... اگه به اون چاه کوفتی نمیرفتم هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد...... باعث شدم همه تو دردسر بیوفتن...... واقعا نمیدونم چطوری تو روی بقیه نگاه کنم...... تصمیم گرفتم که فقط همراه سوجین به کالیفرنیا بریم دوتایی و بقیه یعنی اعضا رو فراموش کنم...... ولی امیلیا و میرا رو نه..... فقط میخوام همراه سوجین بریم دوتایی بلکه اون دونفر دیگه نیان و تو دردسر نیوفتن..... میخوام جیمین و یونگی فراموش کنم..... چون ممکنه با من ادامه دادن اتفاقات بدتری بیوفته...... باعث شدم لیسا هم با اونا دشمن بشه...... اصلا کاشکی هیچ وقت بیدار نشم..... برم و از این دنیا کوفتی راحت بشم..... نه پدر و مادر دارم..... نه برادر..... نه خواهر..... همیشه دوست داشتم یه برادر بزرگتر از خودم داشته باشم..... کسی که پشتم باشه.... هوامو داشته باشه..... کنارم باشه...... کسی باشه بشه بهش تکیه کرد...... سوجین که خواهرمه..... ولی برادری ندارم...... یا یا..... شایدم جیمین بشه برادر بزرگترم...... اره اون بهترینه..... دلم میخواد ببینمش و بغلم کنه و دلداریم بده..... دلم میخواد الان دستای یونگی بگیرم و سرمو بزارم رو شونه هاش و باهاش حرف بزنم..... خیلی چیزا دلم میخواد ولی حیف که هنوز نمیشه..... من هنوز به زنجیر گیر کرده ام و باید مبارزه کنم با این کوفتی ها تا از خواب جهنم و تاریکی بیدار بشم......
ادامه اش تو کامنتا.....
۱۳.۶k
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.