آوای دروغین
part۵۸
^تهیونگ ویو^
خواستم نزدیکتر برم ولی یه حسی منو عقب نگه داشت...خودمو داخل مغازهی پشت سرم انداختم و منتظر شدم تا نزدیکتر بشن
صدای غریبه پسر رو شنیدم
@ ازدواج کردی؟
و بلافاصله صدای آشنایی که من عاشقش بودم تو گوشم پیچید:چی...معلومه که نه
@ دوست پسر چی؟
توی یه لحظه صورتم که توش آثار کنجکاوی پیدا بود به صورت اخمو و عصبانی تبدیل شد
اون کی بود که به این راحتی به خودش اجازه میداد توی زندگی مونا سرک بکشه
مونا بعد مکث طولانی که منو برای جوابش به شک انداخت جواب داد:نه ندارم
با ناباوری قدمی به عقب گزاشتم و دستمو به هدف بهم ریختن موهام بالا آوردم ولی طی یه تصمیم ناگهانی دستمو به حالت مشت در آوردم و با تمام قدرتم روی قفسهای که جلوم بود فرود آوردم
قفسه تکون محکمی خورد و باعث شد چند تا از وسایلای داخلش روی زمین بیفتن...که الته از شانس خوشگل من دوتا از وسیله ها شیشهای بودن و همزمان با افتادنشون صدایی که به فروشنده و افراد حاضر توی مغازه اطلاع داد که من شکستم
با عصبانیت مشهودی ماسک و بیشتر بالا کشیدم و تعظیمی رو به فروشنده کردم و چند تا کلمه بلغور کردم...اون لحظه تنها چیزی که بهش فکر میکردم مونا و اون پسر بود
سریع کارت اعتباریم و درآوردم و رو به فروشنده که پیرمردی با اخم های درهم بود گرفتم و با عبارت یکم سریع تر لطفا هیستریک شروع به تکون دادن پام کردم
مرد انگار که با دیدن این حال من خوشحال شده باشه با حرص و طمع کارت و از دستم گرفت و با نیشخندی کارت و کشید و سریع شروع یه وارد کردن ارقامی کرد که الان هیچ درکی ازشون نداشتم
کمی بعد کارتو دستم داد و من بدون هیچ حرفی به سمت مسیری که اونا رفته بودن پا تند کردم
تقریبا داشتم میدویدم...میخواستم بفهمم اون کیه...حتی اگر به درست،نمیخواستم باور کنم که مونای من داشت بهم خیانت میکرد
با دیدن اونا که جلوی یه کتابخونه وایساده بودن قدم هامو تندتر کردم و سعی کردم از خیابون لعنتی که بین من و مونا فاصله انداخته بود بگذرم ولی با چیزی که دیدم حتی راه رفتن هم یادم رفت و دقیقا وسط خیابون توقف کردم ولی هیچ درکی از قسمتی که ایستاده بودم نداشتم
مونا...مونای من که عاشقانه میپرستیدمش الان بین بازوهای یکی دیگه اسیر بود ولی چرا حرکت نمیکرد...چرا سعی نمیکرد پسش بزنه و سیلی به صورت بی پروای اون عوضی بزنه
بوق مهیبی منو به خودم آورد و به سمت اون صدا برگشتم ولی نمیتونستم به خودم حرکت بدم و از اون ماشین که دست کمی از کامیون نداشت فاصله بگیرم
با نزدیک تر شدن اون ماشین چیز دیگه ای نفهمیدم
^تهیونگ ویو^
خواستم نزدیکتر برم ولی یه حسی منو عقب نگه داشت...خودمو داخل مغازهی پشت سرم انداختم و منتظر شدم تا نزدیکتر بشن
صدای غریبه پسر رو شنیدم
@ ازدواج کردی؟
و بلافاصله صدای آشنایی که من عاشقش بودم تو گوشم پیچید:چی...معلومه که نه
@ دوست پسر چی؟
توی یه لحظه صورتم که توش آثار کنجکاوی پیدا بود به صورت اخمو و عصبانی تبدیل شد
اون کی بود که به این راحتی به خودش اجازه میداد توی زندگی مونا سرک بکشه
مونا بعد مکث طولانی که منو برای جوابش به شک انداخت جواب داد:نه ندارم
با ناباوری قدمی به عقب گزاشتم و دستمو به هدف بهم ریختن موهام بالا آوردم ولی طی یه تصمیم ناگهانی دستمو به حالت مشت در آوردم و با تمام قدرتم روی قفسهای که جلوم بود فرود آوردم
قفسه تکون محکمی خورد و باعث شد چند تا از وسایلای داخلش روی زمین بیفتن...که الته از شانس خوشگل من دوتا از وسیله ها شیشهای بودن و همزمان با افتادنشون صدایی که به فروشنده و افراد حاضر توی مغازه اطلاع داد که من شکستم
با عصبانیت مشهودی ماسک و بیشتر بالا کشیدم و تعظیمی رو به فروشنده کردم و چند تا کلمه بلغور کردم...اون لحظه تنها چیزی که بهش فکر میکردم مونا و اون پسر بود
سریع کارت اعتباریم و درآوردم و رو به فروشنده که پیرمردی با اخم های درهم بود گرفتم و با عبارت یکم سریع تر لطفا هیستریک شروع به تکون دادن پام کردم
مرد انگار که با دیدن این حال من خوشحال شده باشه با حرص و طمع کارت و از دستم گرفت و با نیشخندی کارت و کشید و سریع شروع یه وارد کردن ارقامی کرد که الان هیچ درکی ازشون نداشتم
کمی بعد کارتو دستم داد و من بدون هیچ حرفی به سمت مسیری که اونا رفته بودن پا تند کردم
تقریبا داشتم میدویدم...میخواستم بفهمم اون کیه...حتی اگر به درست،نمیخواستم باور کنم که مونای من داشت بهم خیانت میکرد
با دیدن اونا که جلوی یه کتابخونه وایساده بودن قدم هامو تندتر کردم و سعی کردم از خیابون لعنتی که بین من و مونا فاصله انداخته بود بگذرم ولی با چیزی که دیدم حتی راه رفتن هم یادم رفت و دقیقا وسط خیابون توقف کردم ولی هیچ درکی از قسمتی که ایستاده بودم نداشتم
مونا...مونای من که عاشقانه میپرستیدمش الان بین بازوهای یکی دیگه اسیر بود ولی چرا حرکت نمیکرد...چرا سعی نمیکرد پسش بزنه و سیلی به صورت بی پروای اون عوضی بزنه
بوق مهیبی منو به خودم آورد و به سمت اون صدا برگشتم ولی نمیتونستم به خودم حرکت بدم و از اون ماشین که دست کمی از کامیون نداشت فاصله بگیرم
با نزدیک تر شدن اون ماشین چیز دیگه ای نفهمیدم
۳.۸k
۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.