جسدهای بیحصار اندیشه
#جسدهای_بیحصار_اندیشه
#قسمت_هجده_ام
پارک خلوت بود... کلافه شده بود... هر سی ثانیه ساعت رو نگاه می کرد اما هنوزم نمی دونست چند دقیقه است منتظره... نگاهش به سمت در ورودی، خانمی رو تشخیص داد، مانتو قرمز با شال سفید... انگار تو کیفش دنبال چیزی می گشت،ژیدا کرد و درآورد، موبایل بود ظاهرا، سعی می کرد شماره ای رو بگیره، کنار نیمکت سهیل ایستاد، نگاهشون تلاقی کرد و سهیل از جاش بلند شد، زن لبخندی زد و در حالیکه گوشی رو کنار گوشش گرفته بود از سهیل اجازه گرفت کنارش بشینه، زیباییه خاصی نداشت اما گرم و جذاب به نظر می رسید، پرسید:
- " منتظر کسی هستین؟ "
- " بله... "
- کاملا مشخصه..." ... سهیل نگاهی به خودش انداخت:
- " چطور؟؟! "
- " خب کمتر مرد جوونی این وقت روز تو این پارک تنها دیده میشه "... چشمکی زد و شماره اش رو مجدد گرفت... سهیل حاضر جواب بود اما نمی دونست الان با کسی که هیچ شناختی ازش نداره، چی باید بگه؟!
موبایلش زنگ خورد، همون شماره ی آشنا! به لبای زنی که کنارش نشسته بود، خیره شد و با تردید جواب داد:
- " جانم؟ " ... زنی گفت:
- " متاسفم دیر کردم...خیلی منتظر موندی؟! "
زن در حالیکه به شخص پشت گوشی لیچار بار می کرد، از کنار سهیل بلند شد و رفت... زن جوان دوباره پرسید:
" الو...سهیل؟! می شنوی من و؟! "... سهیل نفس عمیقی کشید و افکارش و جمع کرد:
" بله... کجایین شما؟ "
- " واقعا متاسفم، کاری پیش اومد، نمی تونم به موقع برسم، باشه یه موقعیت دیگه، اینجوری معطل میشی"
- " نه ، منتظر می مونم، به قدر کافی برنامه هام بهم ریخته ، نمی تونم یه وقت دیگه بیام..."
- " نمیشه اما می تونم یه چیزایی رو بهت گوشزد کنم"
- " در باره شیوا؟ "
- " بله..شیوا..مهربان همسر! " سهیل می دونست رو دست خورده و نشون داده که تعصب روی ِ شیوا بزرگترین نقطه ضعفشه، نشست تا بشنوه. زن به هدفش رسید:
- " فقط خواستم بگم حواست بیشتر از اینا به زندگیت باشه، به زنت، به بودناش، نبودناش، تلفناش، خرید رفتنا و خرید کردناش، .................................... "
گفتنای زن تمومی نداشت، سهیل احساس درد می کرد، کجای بدنش؟ نمی فهمید اما به قدری با گفته های اون خانم گرم و سرد شده بود که حس می کرد با اولین تلنگر میشکنه... زن بعد از بیست دقیقه سکوت کرد تا سهیل تونست تمام قدرتش و جمع کرد و پرسید:
- " نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟ الو...الووووووو! "... قطع کرده بود، یه اس اومد که :
" نمی تونم ادامه بدم، تا بعد" ...
دیگه حرفی کاری نمی شد کرد، این بازی شروع شده بود،سهیل خودش و به ماشین رسوند،
موزیک پلیر رو روشن کرد تا برای چند لحظه به اعصابش استراحت بده:
« بزار خیال کنم هنوز ،ترانه هام و میشنوی، هنوز هوام و داری و، هنوز صدام و می شنوی
« بزار خیال کنم هنوز، یه لحظه از نیازتم، اگه تمومه قصه مون، هنوز ترانه سازتم
« بزار خیال کنم هنوز ،پر از تب و تاب منی، روزا به فکر دیدنم، شبا پر از خواب منی...
.....
« ماه من قصه نخور، زندگی جزر و مد داره، دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
« ماه من غصه نخور، همه که دشمن نمیشن، همه که، پـُر ترک مثل تو و من نمی شن
« ماه من غصه نخور، مثله ماها فراوونه ،خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه....
.....
راه افتاد، بی فایده بود، انگار همه یه حرف برا گفتن داشتن، نمی خواست باور کنه...
پشت چراغ قرمز ایستاد، سرش و رو بازوش گذاشت که به فرمون تکیه داده بود، عرقای پیشونیش و خشک کرد، صدای بوق ممتد ماشین پشت سرش و نشنیده گرفت، نمی دونست کدوم طرف برونه:
" سه تا مانتو...تو این ماه سه تا خریده...عطرشم عوض کرده...تازگیا آرایشم می کنه...چرا این ماه نداد قبض موبایلش و من پرداخت کنم؟ چرا تازگیا زنگ میزنه می پرسه کجایی؟ کی میای؟ از این اخلاقا نداشت که!... کمترم میره خونه مامانش...
خدای من... حالا می فهمم چرا کابوس میبینه...آره...حتما همینه...چه تبی کرده بود دیشب... بیخود نیست یه ماهه داره طفره میره از خوابیدن با من...نیاز نداره خانم...نه نداره...بوی لباساش !
خدای من همون ادکلنی بود که مدیر حسابداری مون میزنه...گفتم مردونه اس... خدای من..پس بهار کیه؟ اونا که همه اش با همن...
صدای خط ترمز ماشین جلویی در لحظه متوقفش کرد، سپر به سپر ایستادن... پسر بچه توپش و محکم بغل کرده بود و واستاده بود وسط خیابون گریه می کرد... تلفنش زنگ خورد:
- " جانم دکتر؟ "
- " سهیل جان خیلی دیر کردی من مشاوره دارم ..." اجازه نداد حرف دکتر تموم شه :
- " مهم نیست، باشه یه فرصت دیگه "
باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
#قسمت_هجده_ام
پارک خلوت بود... کلافه شده بود... هر سی ثانیه ساعت رو نگاه می کرد اما هنوزم نمی دونست چند دقیقه است منتظره... نگاهش به سمت در ورودی، خانمی رو تشخیص داد، مانتو قرمز با شال سفید... انگار تو کیفش دنبال چیزی می گشت،ژیدا کرد و درآورد، موبایل بود ظاهرا، سعی می کرد شماره ای رو بگیره، کنار نیمکت سهیل ایستاد، نگاهشون تلاقی کرد و سهیل از جاش بلند شد، زن لبخندی زد و در حالیکه گوشی رو کنار گوشش گرفته بود از سهیل اجازه گرفت کنارش بشینه، زیباییه خاصی نداشت اما گرم و جذاب به نظر می رسید، پرسید:
- " منتظر کسی هستین؟ "
- " بله... "
- کاملا مشخصه..." ... سهیل نگاهی به خودش انداخت:
- " چطور؟؟! "
- " خب کمتر مرد جوونی این وقت روز تو این پارک تنها دیده میشه "... چشمکی زد و شماره اش رو مجدد گرفت... سهیل حاضر جواب بود اما نمی دونست الان با کسی که هیچ شناختی ازش نداره، چی باید بگه؟!
موبایلش زنگ خورد، همون شماره ی آشنا! به لبای زنی که کنارش نشسته بود، خیره شد و با تردید جواب داد:
- " جانم؟ " ... زنی گفت:
- " متاسفم دیر کردم...خیلی منتظر موندی؟! "
زن در حالیکه به شخص پشت گوشی لیچار بار می کرد، از کنار سهیل بلند شد و رفت... زن جوان دوباره پرسید:
" الو...سهیل؟! می شنوی من و؟! "... سهیل نفس عمیقی کشید و افکارش و جمع کرد:
" بله... کجایین شما؟ "
- " واقعا متاسفم، کاری پیش اومد، نمی تونم به موقع برسم، باشه یه موقعیت دیگه، اینجوری معطل میشی"
- " نه ، منتظر می مونم، به قدر کافی برنامه هام بهم ریخته ، نمی تونم یه وقت دیگه بیام..."
- " نمیشه اما می تونم یه چیزایی رو بهت گوشزد کنم"
- " در باره شیوا؟ "
- " بله..شیوا..مهربان همسر! " سهیل می دونست رو دست خورده و نشون داده که تعصب روی ِ شیوا بزرگترین نقطه ضعفشه، نشست تا بشنوه. زن به هدفش رسید:
- " فقط خواستم بگم حواست بیشتر از اینا به زندگیت باشه، به زنت، به بودناش، نبودناش، تلفناش، خرید رفتنا و خرید کردناش، .................................... "
گفتنای زن تمومی نداشت، سهیل احساس درد می کرد، کجای بدنش؟ نمی فهمید اما به قدری با گفته های اون خانم گرم و سرد شده بود که حس می کرد با اولین تلنگر میشکنه... زن بعد از بیست دقیقه سکوت کرد تا سهیل تونست تمام قدرتش و جمع کرد و پرسید:
- " نمی خوای خودت و معرفی کنی ؟ الو...الووووووو! "... قطع کرده بود، یه اس اومد که :
" نمی تونم ادامه بدم، تا بعد" ...
دیگه حرفی کاری نمی شد کرد، این بازی شروع شده بود،سهیل خودش و به ماشین رسوند،
موزیک پلیر رو روشن کرد تا برای چند لحظه به اعصابش استراحت بده:
« بزار خیال کنم هنوز ،ترانه هام و میشنوی، هنوز هوام و داری و، هنوز صدام و می شنوی
« بزار خیال کنم هنوز، یه لحظه از نیازتم، اگه تمومه قصه مون، هنوز ترانه سازتم
« بزار خیال کنم هنوز ،پر از تب و تاب منی، روزا به فکر دیدنم، شبا پر از خواب منی...
.....
« ماه من قصه نخور، زندگی جزر و مد داره، دنیامون یه عالمه آدم خوب و بد داره
« ماه من غصه نخور، همه که دشمن نمیشن، همه که، پـُر ترک مثل تو و من نمی شن
« ماه من غصه نخور، مثله ماها فراوونه ،خیلی کم پیدا میشه کسی رو حرفش بمونه....
.....
راه افتاد، بی فایده بود، انگار همه یه حرف برا گفتن داشتن، نمی خواست باور کنه...
پشت چراغ قرمز ایستاد، سرش و رو بازوش گذاشت که به فرمون تکیه داده بود، عرقای پیشونیش و خشک کرد، صدای بوق ممتد ماشین پشت سرش و نشنیده گرفت، نمی دونست کدوم طرف برونه:
" سه تا مانتو...تو این ماه سه تا خریده...عطرشم عوض کرده...تازگیا آرایشم می کنه...چرا این ماه نداد قبض موبایلش و من پرداخت کنم؟ چرا تازگیا زنگ میزنه می پرسه کجایی؟ کی میای؟ از این اخلاقا نداشت که!... کمترم میره خونه مامانش...
خدای من... حالا می فهمم چرا کابوس میبینه...آره...حتما همینه...چه تبی کرده بود دیشب... بیخود نیست یه ماهه داره طفره میره از خوابیدن با من...نیاز نداره خانم...نه نداره...بوی لباساش !
خدای من همون ادکلنی بود که مدیر حسابداری مون میزنه...گفتم مردونه اس... خدای من..پس بهار کیه؟ اونا که همه اش با همن...
صدای خط ترمز ماشین جلویی در لحظه متوقفش کرد، سپر به سپر ایستادن... پسر بچه توپش و محکم بغل کرده بود و واستاده بود وسط خیابون گریه می کرد... تلفنش زنگ خورد:
- " جانم دکتر؟ "
- " سهیل جان خیلی دیر کردی من مشاوره دارم ..." اجازه نداد حرف دکتر تموم شه :
- " مهم نیست، باشه یه فرصت دیگه "
باید بر می گشت خونه، خیلی دلش می خواست بدونه الان شیوا در چه حالیه؟؟!!
ادامه دارد.
#امیرمعصومی_آمونیاک
۸.۰k
۱۷ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.