The Mafia.love P4
درطول راه به بچه هایی که داشتند هرکدام برای خودشان بازی میکردند خیره شده بودی و خانوادهای که زیر سایه درختی نشسته اند و خوراکی هایشان را میخورند که ناگهان لبخندی روی لبت نقش بست
در عین حال قدم میزدی که چیزی توجه ات را جلب کرد به گل فروشی روبرو خیره شده بودی و تصمیمگرفتی برای کافه گل بگیری وارد گل فروشی شدی گل مورد نظرت روگرفتی و گل نسبتا بزرگ و ایستاده گرفتی
در عین حال راه میرفتی و به کافه یا همون محل کارت رسیدی .
به کارمند های کافه سلام کردی وبرگه ی مشخصاتت
رو به صاحب کافه دادی و گلدون رو به گوشه ای از کافه گذاشتی .
گلدون با کافه خیلی جلوه میداد لباسای کارت رو پوشیدی و پشت میز حسابدار نشستی
و اولین مشتری ات وارد کافه شد تو استرس داشتی
تصمیم گرفتی استرست رو پنهون کنی
مشتری : سلام
ا.ت: سلام بفرمایید
مشتری : یک شات اسپرسو لطفا
ا.ت: بله
مشتری : ممنون
ا.ت : خواهش میکنم
((سلطان قلبها هیونجین وارد داستان میشود))
خب بگذریم :::::: هیونجین یکی از مافیا های حرفه کره هستش::::::
((ویو هیونجین ))
امروز کلی کار رو سرم ریخته بود خیلی خسته بودم خوابم می اومد تصمیم گرفتم برم برم بیرون هوایی بخورم و قدم بزنم شاید خستگی از تنم بیرون بره
همینطور قدم میزدم کافه ی بزر گی توجه ام را جلب کرد رفتم داخل کافه دختری خیلی نازی پشت میز حسابدار ایستاده بود رفتم نزدیکش رو بهش کردم و گفتم: .....
نظرتون قشنگهای من ؟💫🌿
در عین حال قدم میزدی که چیزی توجه ات را جلب کرد به گل فروشی روبرو خیره شده بودی و تصمیمگرفتی برای کافه گل بگیری وارد گل فروشی شدی گل مورد نظرت روگرفتی و گل نسبتا بزرگ و ایستاده گرفتی
در عین حال راه میرفتی و به کافه یا همون محل کارت رسیدی .
به کارمند های کافه سلام کردی وبرگه ی مشخصاتت
رو به صاحب کافه دادی و گلدون رو به گوشه ای از کافه گذاشتی .
گلدون با کافه خیلی جلوه میداد لباسای کارت رو پوشیدی و پشت میز حسابدار نشستی
و اولین مشتری ات وارد کافه شد تو استرس داشتی
تصمیم گرفتی استرست رو پنهون کنی
مشتری : سلام
ا.ت: سلام بفرمایید
مشتری : یک شات اسپرسو لطفا
ا.ت: بله
مشتری : ممنون
ا.ت : خواهش میکنم
((سلطان قلبها هیونجین وارد داستان میشود))
خب بگذریم :::::: هیونجین یکی از مافیا های حرفه کره هستش::::::
((ویو هیونجین ))
امروز کلی کار رو سرم ریخته بود خیلی خسته بودم خوابم می اومد تصمیم گرفتم برم برم بیرون هوایی بخورم و قدم بزنم شاید خستگی از تنم بیرون بره
همینطور قدم میزدم کافه ی بزر گی توجه ام را جلب کرد رفتم داخل کافه دختری خیلی نازی پشت میز حسابدار ایستاده بود رفتم نزدیکش رو بهش کردم و گفتم: .....
نظرتون قشنگهای من ؟💫🌿
۱۳۱
۳۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.