پارت ۱۱
ایان برای اینکه به ذهنش رسیدن بود امشب از اونجا بره خودشو لایق تحسین میدونست ولی درحین هال از خطر ناک بودنش افکار عجیبی ذهنشو مشغول کرده بود. درسته در اون وضعیت که روی زمین سفت نشسته بود احساس راحتی نمیکرد اما در عوض مثل بار های قبل از چشم غره ها خاله و عموش در امان بود.
اما پنجره ی اتاقش که به دریچه ی آشپزخونه میرسید انگار افکارش رو انتقال میداد. هنری گرین یه دفعه گفت:
-خوب شد دیروز کلا از دست پسره راحت بودیم. راستی الان کجاس؟
خاله اشلی با خونسردی گفت:
-از دیروز که سر اون پاکته کردیش تو انباری همونجا یه روز تمام گرفته مثل خرس خوابیده.
عمو هنری با لحن زننده ای گفت:
-بیخاصیت! یه روز کامل رو خواب بوده؟.از اول هم نباید اینجا نگهش میداشتیم فقط بار اضافس. برو صداش کن الان الک و اریک از مدرسه میان باید صبحونشونو درست کنه!
خاله اشلی چینی به دماغش انداخت و با بیخیالی «هومی» زیر لب گفت.
خوانواده گرین چند لحظه ساکت شدن و ایان به آگهی شکلات صبحانه که از تلویزیون پخش میشد گوش میکرد.چه وضعی در انتظارش بود؟ واقعا ۲۴ ساعت رو خوابیده بود ؟ واقعا دیروز روز اول مدرسه بوده ؟ در اون لحظه از اتفاقات دیروز گیج و منگ بود....موش پلاستیکی.....شونه تخم مرغ.......لوسی.......نامه...... انباری ...
اما حداقل احساس خوشحالی میکرد که یه روز کامل از دیدن خوانواده گرین محروم بوده چون این اواخر هم لوسی تا اون رو بیرون میدید پاپیچش میشد و به خونش دعوتش میکرد.
صدای پای خاله اشلی یکی یکی رو پله ها غیژ غیژ صدا میداد و هی نزدیک تر از قبل میشد.ناگهان فروکش کرد و درب باصدای طرقی باز شد و هیکل درشت و کوتاهش نمایان شد و با صدای جیغ جیغوش شروع به صحبت کرد:
-پاشو خودتو جمع کن بی خاصیت میدونی از کی خابیدی؟ نمیشه هرروز مفت بخوری و بخوابی .الانم بیا پایین باید قبل از اومدن الک و اریک صبحونشونو حاضر کنی!..
ایان میدونست گرین ها همیشه نسبت به پسر های خپلشون بی اندازه احمق بودن و دروغ هاشونم باور میکردن.با خودش شرط بست اگر از مدرسه بیان میگن از درسای سنگین خسته شدن . درحالی که ایان میدونست به خاطر اینکه سال پایینی هارو زیر کتک میگیرن خسته شدن.
تصمیم گرفت سکوت کنه. چیزی برای گفتن نداشت فقط باید مثل همیشه به رفتارشون بی اهمیتی میکرد.
ایان نگاهش رو از خالش گرفت و چشم هاشو بست و بعد باز کرد و سعی کرد با خروج هوا از بینی ناخوشنودیشو نشون نده.
بی اعتنا به خالش از بغلش رد شد و به پایین پله ها حرکت کرد که خاله اشلی هم از پشت سرش وارد پذیرایی شد. وقتی به آشپزخونه رسید مشغول روشن کردن گاز شد و ماهیتابه رو روش قرار داد.گوشت های دودی رو یکی یکی انداخت توی تابه و بغلش چند تا تخم مرغ شکست .
اما پنجره ی اتاقش که به دریچه ی آشپزخونه میرسید انگار افکارش رو انتقال میداد. هنری گرین یه دفعه گفت:
-خوب شد دیروز کلا از دست پسره راحت بودیم. راستی الان کجاس؟
خاله اشلی با خونسردی گفت:
-از دیروز که سر اون پاکته کردیش تو انباری همونجا یه روز تمام گرفته مثل خرس خوابیده.
عمو هنری با لحن زننده ای گفت:
-بیخاصیت! یه روز کامل رو خواب بوده؟.از اول هم نباید اینجا نگهش میداشتیم فقط بار اضافس. برو صداش کن الان الک و اریک از مدرسه میان باید صبحونشونو درست کنه!
خاله اشلی چینی به دماغش انداخت و با بیخیالی «هومی» زیر لب گفت.
خوانواده گرین چند لحظه ساکت شدن و ایان به آگهی شکلات صبحانه که از تلویزیون پخش میشد گوش میکرد.چه وضعی در انتظارش بود؟ واقعا ۲۴ ساعت رو خوابیده بود ؟ واقعا دیروز روز اول مدرسه بوده ؟ در اون لحظه از اتفاقات دیروز گیج و منگ بود....موش پلاستیکی.....شونه تخم مرغ.......لوسی.......نامه...... انباری ...
اما حداقل احساس خوشحالی میکرد که یه روز کامل از دیدن خوانواده گرین محروم بوده چون این اواخر هم لوسی تا اون رو بیرون میدید پاپیچش میشد و به خونش دعوتش میکرد.
صدای پای خاله اشلی یکی یکی رو پله ها غیژ غیژ صدا میداد و هی نزدیک تر از قبل میشد.ناگهان فروکش کرد و درب باصدای طرقی باز شد و هیکل درشت و کوتاهش نمایان شد و با صدای جیغ جیغوش شروع به صحبت کرد:
-پاشو خودتو جمع کن بی خاصیت میدونی از کی خابیدی؟ نمیشه هرروز مفت بخوری و بخوابی .الانم بیا پایین باید قبل از اومدن الک و اریک صبحونشونو حاضر کنی!..
ایان میدونست گرین ها همیشه نسبت به پسر های خپلشون بی اندازه احمق بودن و دروغ هاشونم باور میکردن.با خودش شرط بست اگر از مدرسه بیان میگن از درسای سنگین خسته شدن . درحالی که ایان میدونست به خاطر اینکه سال پایینی هارو زیر کتک میگیرن خسته شدن.
تصمیم گرفت سکوت کنه. چیزی برای گفتن نداشت فقط باید مثل همیشه به رفتارشون بی اهمیتی میکرد.
ایان نگاهش رو از خالش گرفت و چشم هاشو بست و بعد باز کرد و سعی کرد با خروج هوا از بینی ناخوشنودیشو نشون نده.
بی اعتنا به خالش از بغلش رد شد و به پایین پله ها حرکت کرد که خاله اشلی هم از پشت سرش وارد پذیرایی شد. وقتی به آشپزخونه رسید مشغول روشن کردن گاز شد و ماهیتابه رو روش قرار داد.گوشت های دودی رو یکی یکی انداخت توی تابه و بغلش چند تا تخم مرغ شکست .
۵.۰k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.