ستاره اسمون من♪
ستاره اسمون من♪
#پارت60
«از زبان چویا»
_مـ.. من..
با حس ـه گرمای دستش رو دستم حرفمو خوردم.
با اینکه نمیتونستم ببینمش ولی سرمو سمتش چرخوندم که با صدای ارومی گفت: تو تلاشتو کردی.. مهم اینه میو از بودنت کنارت خوشحاله.
من بعداز ازدواجتون دیگه مشکلی باهات ندارم.
لبخند ـه مصنوعی زدم ـو سری تکون دادم، خوشحال بودم ولی انگار خوشحالیم در حدی نبود که لبخند ـه واقعی بزنم.
همون موقع صدای پایین اومدن از پله ها اومد که مارگارت دستشو عقب کشید.*چون تو رمان صدای خاموش اسمه خواهر دیمن لوسیفره و تو پارت قبل اسمه مادر میو لوسیفر بود اسمشو عوض کردم*
بلند شدم ـو گفتم: کوچولوی بابا، میتونی به بابا کمک کنی بره اتاق؟
با اینکه خانواده ـم بودن ولی الان پیششون معذب بودم.
بهم نزدیک شد ـو دستمو گرفت ـو سمت پله ها برد که یه نفر ـه دیگه اومد سمتمو اون یکی دستمو گرفت.
میوچان بود.
با احتیاط بالا بردنم ـو سمت ـه اتاق بردنم.
داخل رفتم که میو چان گفت: اگه به کمک نیاز داشتی بهم بگو.
سری تکون دادم، وقتی درو نبست کمی تعجب کردم؛ هنوز نرفته؟
با صدای قدماش که بهم نزدیک میشد فهمیدم که نرفته.
دستاشو دور ـه گردنم حلقه کرد ـو سرمو پایین اورد ـو چونه ـشو رو شونه ـم گذاشت. "بگلش*بغل*کرده منحرفا"
کمی شوکه شدم ولی منم کمی بعد دستمو دور ـه کمرش حلقه کردم.
بلاخره دستشو پایین اورد که باعث شد منم دستامو از دور ـه کمرش بردارم.
با بسته شدن ـه در به خودم اومدم ـو سمت ـه تخت رفتم.
کمی طول کشید تا پیداش کنم ـو حین ـه گشتن نزدیک بود یه لیوان ـو یه گلدونو بشکنم ولی به موقع گرفتمشون.
روی تخت دراز کشیدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
نمیدونم داشت راست میگفت یا دروغ بود، فقط واسه ی اینکه اذیتم کنه.
اخه ما از این دعوا ها زیاد داشتیم ولی حقیقتا این بدتراز همشون بود.
کمی تکون خوردم ـو روی پهلوم دراز کشیدم.
درست مثله دعوای ـه بعداز عروسی ـمه.
هروقت یاد ـه اون موقع میوفتم خنده ـم میگیره.
اخه من به چه حقی اونو به مراسم ـه عروسیمون دعوت کردم؟
اونروز کلی منتظر موندم اون دراز بیاد مراسم ـه عروسیم ولی معلوم نبود کجاعه، بعدم اومد و با یه بهونه همچیو درست کرد.. ولی من باور نکردم ـو باهاش دعوا راه انداختم.
چقدر احمقم، حتما بخاطر ـه اون پسر ـه مراسم عروسیم نیومد!
اسمش چی بود؟... تانا بود؟ اره.. فک کنم.
بهتر ـه دیگه فراموشش کنم ـو به فکر زندگی ـه خودم باشم.
ولی مگه میشه!
چند دقیقه ای بود که با خودم هی حرف میزدم ـو چرت ـو پرت میگفتم تا اینکه چیزی یادم اومد.
اون.. مانامی.. اگر با من دوست ـه صمیمی بوده. پس حتما میدونسته پدر ـو مادرم کیا بودن.
یعنی.. شانس ـه اینکه بفهمم کی ـن رو از دست دادم؟
لعنت به من!
چرا زودتر نفهمیدم.
حتی فک کردن به اینکه از یه فرصت ـه خوب رد شدم واقعا داغونم میکنه.
چرا زودتر بیدار نشدم؟ چرا اینقدر زود رفت؟
چرا اخه اینقد احمقی؟؟!
با فکرایی که به سرم زده بود بغض ـه بدی تو گلوم نشست.
اون دازای.. شاید چیزی فهمیده باشه، یا شایدم.. نه فک نکنم چیزی بدونه.
چجوری کارم به اینجا کشید؟ چیشد که زندگی ـه قبل از 12 سالگی ـم یادم نمیاد؟
صبر کن،...
اون مرد ـه که.. همش میدیدمش.. اون کی بود؟؟
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت60
«از زبان چویا»
_مـ.. من..
با حس ـه گرمای دستش رو دستم حرفمو خوردم.
با اینکه نمیتونستم ببینمش ولی سرمو سمتش چرخوندم که با صدای ارومی گفت: تو تلاشتو کردی.. مهم اینه میو از بودنت کنارت خوشحاله.
من بعداز ازدواجتون دیگه مشکلی باهات ندارم.
لبخند ـه مصنوعی زدم ـو سری تکون دادم، خوشحال بودم ولی انگار خوشحالیم در حدی نبود که لبخند ـه واقعی بزنم.
همون موقع صدای پایین اومدن از پله ها اومد که مارگارت دستشو عقب کشید.*چون تو رمان صدای خاموش اسمه خواهر دیمن لوسیفره و تو پارت قبل اسمه مادر میو لوسیفر بود اسمشو عوض کردم*
بلند شدم ـو گفتم: کوچولوی بابا، میتونی به بابا کمک کنی بره اتاق؟
با اینکه خانواده ـم بودن ولی الان پیششون معذب بودم.
بهم نزدیک شد ـو دستمو گرفت ـو سمت پله ها برد که یه نفر ـه دیگه اومد سمتمو اون یکی دستمو گرفت.
میوچان بود.
با احتیاط بالا بردنم ـو سمت ـه اتاق بردنم.
داخل رفتم که میو چان گفت: اگه به کمک نیاز داشتی بهم بگو.
سری تکون دادم، وقتی درو نبست کمی تعجب کردم؛ هنوز نرفته؟
با صدای قدماش که بهم نزدیک میشد فهمیدم که نرفته.
دستاشو دور ـه گردنم حلقه کرد ـو سرمو پایین اورد ـو چونه ـشو رو شونه ـم گذاشت. "بگلش*بغل*کرده منحرفا"
کمی شوکه شدم ولی منم کمی بعد دستمو دور ـه کمرش حلقه کردم.
بلاخره دستشو پایین اورد که باعث شد منم دستامو از دور ـه کمرش بردارم.
با بسته شدن ـه در به خودم اومدم ـو سمت ـه تخت رفتم.
کمی طول کشید تا پیداش کنم ـو حین ـه گشتن نزدیک بود یه لیوان ـو یه گلدونو بشکنم ولی به موقع گرفتمشون.
روی تخت دراز کشیدم ـو نفس ـه عمیقی کشیدم.
نمیدونم داشت راست میگفت یا دروغ بود، فقط واسه ی اینکه اذیتم کنه.
اخه ما از این دعوا ها زیاد داشتیم ولی حقیقتا این بدتراز همشون بود.
کمی تکون خوردم ـو روی پهلوم دراز کشیدم.
درست مثله دعوای ـه بعداز عروسی ـمه.
هروقت یاد ـه اون موقع میوفتم خنده ـم میگیره.
اخه من به چه حقی اونو به مراسم ـه عروسیمون دعوت کردم؟
اونروز کلی منتظر موندم اون دراز بیاد مراسم ـه عروسیم ولی معلوم نبود کجاعه، بعدم اومد و با یه بهونه همچیو درست کرد.. ولی من باور نکردم ـو باهاش دعوا راه انداختم.
چقدر احمقم، حتما بخاطر ـه اون پسر ـه مراسم عروسیم نیومد!
اسمش چی بود؟... تانا بود؟ اره.. فک کنم.
بهتر ـه دیگه فراموشش کنم ـو به فکر زندگی ـه خودم باشم.
ولی مگه میشه!
چند دقیقه ای بود که با خودم هی حرف میزدم ـو چرت ـو پرت میگفتم تا اینکه چیزی یادم اومد.
اون.. مانامی.. اگر با من دوست ـه صمیمی بوده. پس حتما میدونسته پدر ـو مادرم کیا بودن.
یعنی.. شانس ـه اینکه بفهمم کی ـن رو از دست دادم؟
لعنت به من!
چرا زودتر نفهمیدم.
حتی فک کردن به اینکه از یه فرصت ـه خوب رد شدم واقعا داغونم میکنه.
چرا زودتر بیدار نشدم؟ چرا اینقدر زود رفت؟
چرا اخه اینقد احمقی؟؟!
با فکرایی که به سرم زده بود بغض ـه بدی تو گلوم نشست.
اون دازای.. شاید چیزی فهمیده باشه، یا شایدم.. نه فک نکنم چیزی بدونه.
چجوری کارم به اینجا کشید؟ چیشد که زندگی ـه قبل از 12 سالگی ـم یادم نمیاد؟
صبر کن،...
اون مرد ـه که.. همش میدیدمش.. اون کی بود؟؟
ادامه دارد...
#ستاره_اسمون_من
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۰.۷k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.