تک پارتی جونگکوک
تک پارتی جونگکوک
کوک:ا.تتتتت میکشمتتتتت!
با صدای فریاد جونگ کوک از جات پریدی و قلبت به شدت به قفسه سینه ات کوبیده شد، خواستی جوابش رو بدی که تازه یادت افتاد که چرا جونگ کوک عصبیه و داره فریاد میکشه؛ افکارت باعث شده بود پوزخندی گوشه لبت بشینه، با همون پوزخند گوشه لبت از جات بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی و سمت دیگه ی کانتر ایستادی...
با دیدن صورت قرمز جونگ کوک که از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و اخم غلیظی بین ابروهای خوش فرمش نشسته بود اولش ترسیدی ولی خیلی سریع به حالت عادی برگشتیو لب زدی:
ا.ت: چی شده داداش؟ آیگوو چی باعث شده خرگوش کوچولو انقدر عصبانی بشه؟؟!
با شنیدن جمله ات عصبانیتش بیشتر شد و با عصبانیت سرت فریاد کشید!!
کوک: به چه حقی پروژه دانشگاهم رو به باد دادی هااا؟؟! میکشمتتتت!!
با حرفی که زد ترسیدی و اب دهنت رو به سختی قورت دادی ولی از اونجایی که نمیخواستی کم بیاری خودت رو نترس جلوه دادی! دست به سینه شدی و لب زدی:
ا.ت: خوب کردم هفته پیش لباس مورد علاقه ام رو با قیچی پاره پورش کردی حقته، این هم به اون در...
تک خنده ی حرص داری به حرفت زد با عصبانیت لباش رو از هم باز کرد.
کوک:دفعه قبلش هم از قصد اتو رو گذاشتی روی پیراهن من و سوزوندیش، دختره ی پر رو فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
سطل زباله دستش رو بالا اورد و با غیظ بهش اشاره کرد.
کوک:نگاه کن خجالت نمیکشی پروژه ای که یه ماه دارم روش کار میکنم رو به این روز در اوردی؟!! ببییینننن!
برات متاسفممم!
با عصبانیت و خشم سطل زباله دستش رو محکم زمین کوبید، حرکت ناگهانیش باعث شد بترسی و یه قدم به عقب بری. جونگ کوک قدمی نزدیکت شد و انگشت اشاره اش رو به سمتت گرفت، در حالی که فکش منقبض بود و زیر لب غرید:
کوک:جلو چشمام نباش نمیخوام ببینمت برو تو اتاقت!
از حرفی که زد دلخور شدی، انتظارش رو داشتی که عصبانی بشه ولی فکر نمیکردی تا این حد عصبی بشه!
در حالی که سعی میکردی صدات نلرزه لب زدی:
ا.ت:اگه نرم چیکار میکنی ها؟!
سعی میکردی به چشماش که با خشم بهت چشم دوخته بود نگاه نکنی وقتی نفس های کش دارش به صورتت برخورد کرد متوجه شدی که دقیقا کنارت وایساده سر تو برگردوندی و به اجبار به صورتش نگاه کردی اخم غلیظ ابروهاش کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود و با غیظ به چشمات خیره شده بود، از حرفی که زده بودی خیلی پشیمون شدی با خودت گفتی کاش همون موقع به اتاقم می رفتم ولی دیگ دیر شده بود نگاهت رو از چشماش دزدیدی سایه دستش رو دیدی و با فکر اینکه میخواد بهت سیلی بزنه، پلکاتو بستی و به چشمات فشردی.
بعد از چند لحظه انگشتش رو بالای لبت احساس کردی...
کوک: ا.ت چ..چر..چرا از بینیت خو...خون میاد؟!
از حرفش جا خوردی و چشماتو باز کردی و انگشت خونی جونگ کوک ..........
ادامشو میزارم
کوک:ا.تتتتت میکشمتتتتت!
با صدای فریاد جونگ کوک از جات پریدی و قلبت به شدت به قفسه سینه ات کوبیده شد، خواستی جوابش رو بدی که تازه یادت افتاد که چرا جونگ کوک عصبیه و داره فریاد میکشه؛ افکارت باعث شده بود پوزخندی گوشه لبت بشینه، با همون پوزخند گوشه لبت از جات بلند شدی و به سمت آشپزخونه رفتی و سمت دیگه ی کانتر ایستادی...
با دیدن صورت قرمز جونگ کوک که از شدت عصبانیت فکش منقبض شده بود و اخم غلیظی بین ابروهای خوش فرمش نشسته بود اولش ترسیدی ولی خیلی سریع به حالت عادی برگشتیو لب زدی:
ا.ت: چی شده داداش؟ آیگوو چی باعث شده خرگوش کوچولو انقدر عصبانی بشه؟؟!
با شنیدن جمله ات عصبانیتش بیشتر شد و با عصبانیت سرت فریاد کشید!!
کوک: به چه حقی پروژه دانشگاهم رو به باد دادی هااا؟؟! میکشمتتتت!!
با حرفی که زد ترسیدی و اب دهنت رو به سختی قورت دادی ولی از اونجایی که نمیخواستی کم بیاری خودت رو نترس جلوه دادی! دست به سینه شدی و لب زدی:
ا.ت: خوب کردم هفته پیش لباس مورد علاقه ام رو با قیچی پاره پورش کردی حقته، این هم به اون در...
تک خنده ی حرص داری به حرفت زد با عصبانیت لباش رو از هم باز کرد.
کوک:دفعه قبلش هم از قصد اتو رو گذاشتی روی پیراهن من و سوزوندیش، دختره ی پر رو فقط دعا کن دستم بهت نرسه.
سطل زباله دستش رو بالا اورد و با غیظ بهش اشاره کرد.
کوک:نگاه کن خجالت نمیکشی پروژه ای که یه ماه دارم روش کار میکنم رو به این روز در اوردی؟!! ببییینننن!
برات متاسفممم!
با عصبانیت و خشم سطل زباله دستش رو محکم زمین کوبید، حرکت ناگهانیش باعث شد بترسی و یه قدم به عقب بری. جونگ کوک قدمی نزدیکت شد و انگشت اشاره اش رو به سمتت گرفت، در حالی که فکش منقبض بود و زیر لب غرید:
کوک:جلو چشمام نباش نمیخوام ببینمت برو تو اتاقت!
از حرفی که زد دلخور شدی، انتظارش رو داشتی که عصبانی بشه ولی فکر نمیکردی تا این حد عصبی بشه!
در حالی که سعی میکردی صدات نلرزه لب زدی:
ا.ت:اگه نرم چیکار میکنی ها؟!
سعی میکردی به چشماش که با خشم بهت چشم دوخته بود نگاه نکنی وقتی نفس های کش دارش به صورتت برخورد کرد متوجه شدی که دقیقا کنارت وایساده سر تو برگردوندی و به اجبار به صورتش نگاه کردی اخم غلیظ ابروهاش کم که نشده بود هیچ بیشتر هم شده بود و با غیظ به چشمات خیره شده بود، از حرفی که زده بودی خیلی پشیمون شدی با خودت گفتی کاش همون موقع به اتاقم می رفتم ولی دیگ دیر شده بود نگاهت رو از چشماش دزدیدی سایه دستش رو دیدی و با فکر اینکه میخواد بهت سیلی بزنه، پلکاتو بستی و به چشمات فشردی.
بعد از چند لحظه انگشتش رو بالای لبت احساس کردی...
کوک: ا.ت چ..چر..چرا از بینیت خو...خون میاد؟!
از حرفش جا خوردی و چشماتو باز کردی و انگشت خونی جونگ کوک ..........
ادامشو میزارم
۲۱.۸k
۱۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.