تقدیر سیاه و سفید p55
پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و صورتم رو بین دستای مردونش گرفت
: اروم باش ونسا ...اروم باش گریه نکن
من دوست دارم ......نمیدونی من چقدر عاشقشم....اگه میدونستی حرف از رفتن نمیزدی ......همه چیز خوب میشه ..همه چیز درس میشه قول میدم،
فقط تو پیشم بمون... ...حتی یه لحظه هم طاقت دوریتو ندارم ....میخوام با جونگ کوک در میون بزارم تا واسم دکتر پیدا کنه .......من خوب میشم ونسا اگه تو کمکم کنی اگه تو کنارم باشی خوب میشم
اروم تن لرزونم رو بغل کرد و فشرد
بعد از چند دقیقه گفت: دیگه خدمکتارا باید اومده باشن ...بیا بریم پایین تا بچه ها هم بیان
یه پیرهن آبی روشن دکمه دار با شلوار سرمه ای بهم داد
تا خودشم لباساشو عوض کنه موهامو کج بافتم جای شلاق رو گونم رو با کرم پوشوندم
رفتیم پایین
خانم مسنی که سرپرست خدمتکارا بود اومد جلو و گفت: سلام ارباب ...چند دقیقه صبر کنید صبحونه دو میچینیم
تهیونگ: باشه ولی صبر میکنیم تا بچه ها هم بیان .......یه لحظه بیا کارت دارم
بعد رو به من کرد : ونسا تو برو سر میز بشین تا بیام
ناچار گفتم باشه
و همراه خدمتکار رفتن توی حیاط
سر میز نشسته بودم ک تهیونگ اومد و نشست
نپرسیدم چی شده ...چون نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده میگه به من چه یا توضیح میده
کم کم همه بیدار شدن اومدن نشستن
دلم میخواست به ایون هه یه لباس راحتی بدم اخه با همون لباس دیشب هنوز تنش بود
سرپرست خدمتکارا اومد و در گوش تهیونگ چیزی گفت
تهیونگم در جوابش اروم لب زد ولی نفهمیدم چی
بعد از رفتنش جین پرسید: چیزی شده ؟؟
تهیونگ: دوربینا رو گفتم چک کنن همون خدمکتار دیشب سونگ یی تو دیس برنج نمک ریخته
با حرفش یاد سیلی که بهم زد افتادم
سرم پایین بود که تهیونگ از زیر میز دستمو گرفت
نگاش کردم
نامجون: خب حالا میخوای باهاش چیکار کنی ؟
تهیونگ: به اونجاشم فکر کردم ...حالا ولش کنین بچه ها صبونتون رو بخورین
: اروم باش ونسا ...اروم باش گریه نکن
من دوست دارم ......نمیدونی من چقدر عاشقشم....اگه میدونستی حرف از رفتن نمیزدی ......همه چیز خوب میشه ..همه چیز درس میشه قول میدم،
فقط تو پیشم بمون... ...حتی یه لحظه هم طاقت دوریتو ندارم ....میخوام با جونگ کوک در میون بزارم تا واسم دکتر پیدا کنه .......من خوب میشم ونسا اگه تو کمکم کنی اگه تو کنارم باشی خوب میشم
اروم تن لرزونم رو بغل کرد و فشرد
بعد از چند دقیقه گفت: دیگه خدمکتارا باید اومده باشن ...بیا بریم پایین تا بچه ها هم بیان
یه پیرهن آبی روشن دکمه دار با شلوار سرمه ای بهم داد
تا خودشم لباساشو عوض کنه موهامو کج بافتم جای شلاق رو گونم رو با کرم پوشوندم
رفتیم پایین
خانم مسنی که سرپرست خدمتکارا بود اومد جلو و گفت: سلام ارباب ...چند دقیقه صبر کنید صبحونه دو میچینیم
تهیونگ: باشه ولی صبر میکنیم تا بچه ها هم بیان .......یه لحظه بیا کارت دارم
بعد رو به من کرد : ونسا تو برو سر میز بشین تا بیام
ناچار گفتم باشه
و همراه خدمتکار رفتن توی حیاط
سر میز نشسته بودم ک تهیونگ اومد و نشست
نپرسیدم چی شده ...چون نمیدونستم چه عکس العملی نشون میده میگه به من چه یا توضیح میده
کم کم همه بیدار شدن اومدن نشستن
دلم میخواست به ایون هه یه لباس راحتی بدم اخه با همون لباس دیشب هنوز تنش بود
سرپرست خدمتکارا اومد و در گوش تهیونگ چیزی گفت
تهیونگم در جوابش اروم لب زد ولی نفهمیدم چی
بعد از رفتنش جین پرسید: چیزی شده ؟؟
تهیونگ: دوربینا رو گفتم چک کنن همون خدمکتار دیشب سونگ یی تو دیس برنج نمک ریخته
با حرفش یاد سیلی که بهم زد افتادم
سرم پایین بود که تهیونگ از زیر میز دستمو گرفت
نگاش کردم
نامجون: خب حالا میخوای باهاش چیکار کنی ؟
تهیونگ: به اونجاشم فکر کردم ...حالا ولش کنین بچه ها صبونتون رو بخورین
۲۵.۹k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.