خوناشام من 🍷🖤
خوناشام من 🍷🖤
پارت سوم
یونا: چه رفتار ات عجیب بود 🧐
شب
ات: دیدم همه رفتن تو چادر که استراحت کنن منم تصمیم گرفتم یواشکی برم تو جنگل خیلی تاریک بود یه خورده میترسم رسیدم به در قصر که یهو نگهبانی منو دیدین تا اومدم فرار کنم گرفتم بردن تو قصر چقد باحال بود بردنم پیش یه مرد سن بالا فک کنم ارباب شون بود
پدر کوک: این کیه؟(سرد و جدی)
نگهبان: ارباب جلوی در قصر پیداش کردیم
پدر کوک: تو انسانی؟(سرد)
ات: بله
پدر کوک: عالیه
ات: مگه شما انسان نیستی
پدر کوک: خیر من خوناشام هستم
ات: واقعن مگه هنوزم خوناشام ها وجود دارن 😳
پدر کوک: خیلی کم شودیم ولی هنوزم خوناشام وجود دارن
ات: تا اومدم حرف بزنم یهو یه پسر جذاب قد بلند وارد اتاق شود
پدر کوک: عه چه خوب اومدی
جونکوک:(یه نگاه ترسناک به ات کرد) این موجود زشت و کوچولو کیه
پدر کوک: جونکوک با همسر آیندت درست صحبت کن
جونکوک: دویست بار گفتم من با انسان ازدواج نمیکنم 😑
ات: خودتم مثل میمون هستی
جونکوک: به چه جرعت با من این جوری حرف میزنی (جدی)
ات: به من چه میخواست توهین نکنی
پدر کوک: یکی پیدا کردم مثل خودت لجباز و پرو 😂💔😅
جونکوک: ای خدا منو نجات بده😭
ات: 😒حالا قضیه چیه
پدر کوک: اول خودم و ایشون معرفی میکنم من شاه خوناشام ها هستم و ایشون پسرم جونکوک جا نشین من و داستان از این قراره ما به کمکت نیاز داریم و.....
ات: منم ات هستم و اینکه من اصلن با این بد اخلاق ازدواج نمیکنم
جونکوک: بد اخلاق عمته
پدر کوک: بس کنید جونکوک برو بیرون
جونکوک: اخه چرا من
پدر کوک: 😑برو
جونکوک: باش😩
پدر کوک: خب ات دخترم یه مدت بهتون زمان میدم همو بشناسید و اینکه جونکوک شاید به ظاهر ترسناک و سرد ولی قلبش مهربون و جونکوک تو بچگی مادرش انسان ها گشتن برای همین خاطره خوبی نداره
ات: اا متاسفم روحش شاد🥺💔
پدر کوک: همسرم زندگی من بود وقتی فوت کرد دنیا برام تاریک شود خیلی تلاش کردم تا جونکوک خوب بزرگ کنم خیلی سخت بود
ات: هعی💔
پدر کوک: لطفا کمکم کن دخترم و به لجبازی جونکوک اصلن توجه نکن هر چی نیاز داشتی به من بگو
ات: وقت بخاطر شما قبول میکنم
پدر کوک: خیلی ازت ممنونم دخترم ❤️
پارت سوم
یونا: چه رفتار ات عجیب بود 🧐
شب
ات: دیدم همه رفتن تو چادر که استراحت کنن منم تصمیم گرفتم یواشکی برم تو جنگل خیلی تاریک بود یه خورده میترسم رسیدم به در قصر که یهو نگهبانی منو دیدین تا اومدم فرار کنم گرفتم بردن تو قصر چقد باحال بود بردنم پیش یه مرد سن بالا فک کنم ارباب شون بود
پدر کوک: این کیه؟(سرد و جدی)
نگهبان: ارباب جلوی در قصر پیداش کردیم
پدر کوک: تو انسانی؟(سرد)
ات: بله
پدر کوک: عالیه
ات: مگه شما انسان نیستی
پدر کوک: خیر من خوناشام هستم
ات: واقعن مگه هنوزم خوناشام ها وجود دارن 😳
پدر کوک: خیلی کم شودیم ولی هنوزم خوناشام وجود دارن
ات: تا اومدم حرف بزنم یهو یه پسر جذاب قد بلند وارد اتاق شود
پدر کوک: عه چه خوب اومدی
جونکوک:(یه نگاه ترسناک به ات کرد) این موجود زشت و کوچولو کیه
پدر کوک: جونکوک با همسر آیندت درست صحبت کن
جونکوک: دویست بار گفتم من با انسان ازدواج نمیکنم 😑
ات: خودتم مثل میمون هستی
جونکوک: به چه جرعت با من این جوری حرف میزنی (جدی)
ات: به من چه میخواست توهین نکنی
پدر کوک: یکی پیدا کردم مثل خودت لجباز و پرو 😂💔😅
جونکوک: ای خدا منو نجات بده😭
ات: 😒حالا قضیه چیه
پدر کوک: اول خودم و ایشون معرفی میکنم من شاه خوناشام ها هستم و ایشون پسرم جونکوک جا نشین من و داستان از این قراره ما به کمکت نیاز داریم و.....
ات: منم ات هستم و اینکه من اصلن با این بد اخلاق ازدواج نمیکنم
جونکوک: بد اخلاق عمته
پدر کوک: بس کنید جونکوک برو بیرون
جونکوک: اخه چرا من
پدر کوک: 😑برو
جونکوک: باش😩
پدر کوک: خب ات دخترم یه مدت بهتون زمان میدم همو بشناسید و اینکه جونکوک شاید به ظاهر ترسناک و سرد ولی قلبش مهربون و جونکوک تو بچگی مادرش انسان ها گشتن برای همین خاطره خوبی نداره
ات: اا متاسفم روحش شاد🥺💔
پدر کوک: همسرم زندگی من بود وقتی فوت کرد دنیا برام تاریک شود خیلی تلاش کردم تا جونکوک خوب بزرگ کنم خیلی سخت بود
ات: هعی💔
پدر کوک: لطفا کمکم کن دخترم و به لجبازی جونکوک اصلن توجه نکن هر چی نیاز داشتی به من بگو
ات: وقت بخاطر شما قبول میکنم
پدر کوک: خیلی ازت ممنونم دخترم ❤️
۳۰۸
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.