رمان(عشق)پارت۳۵
«همین لحظه خونه ی تالیا و مظلوم». تالیا:وای حوصلم سر رفت تو خونه مظلوم هم که با قدیر رفته سر ساختمون اوووووف میگم برم مزون چند تا لباس جدید طراحی کنم بدم یکمیش رو هم میدم به مزون سوسن آره فکر خوبیه چون سوسن هم میگفت این سری طراحی های جدیدتو برای مزونم بفرستم....خیلی خب پس منم برم. «ساعت۸شب». ملیسا:خب اینم بزارید اینجا میخوام همه چی برای پارتی عالی باشه......قدیر سلام خوش اومدی عشقم🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. قدیر:سلام عشقم میبینم که همه ی کارا رو خودت کردی🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. ملیسا:آخه چه کاری همه رو گارسون ها انجام دادن برای پارتی این ۹ نفر رو به عنوان گارسون استخدام کردم اگه کارشون خوب بود برای مهمونی و پارتی های بعدی هم استخدامشون میکنم🥰🥰🥰🥰🥰🥰. قدیر:خوبه......راستی بچه ها کی میان؟عشقم. ملیسا:یکم دیگه میان(زنگ در خورد)بفرما الان اومدن. (کآن و لیلا و مظلوم و سلیم و شنگول و اورهان و بهار و امل و تالیا و زهرا و تولگا و هاریکا و اوگولجان و امیر و اوزگه و جملیه و نباخت و آکف و سوزان(در این رمان سوزان خاله ی عمر ایناست). و آیلا و رسول و آیبیکه و برک و بچشون یعنی هاکان که نوزاد ۱۱ ماهه هست اومدن و دوروک و آسیه و بچه هامون یعنی ییلماز و ییلدیز که ۲ ساله هستن اومدن). همگی:سلام🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. قدیر و ملیسا و بچشون دنیز که ۱ سالشه: سلام🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰. قدیر و ملیسا:بفرمایید تو بچه ها🥰🥰🥰🥰. (بچه ها رفتن بازی کنن). «همین لحظه خونه ی عمر»..............
۳.۹k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.