p81 راکون کچولو مو صورتی
دختره انگاری که درد پاش واسش مهم نباشه شروع کرد به حرکت کردن
من:«هوی حرکت نکن»
با سر به پاش اشاره کرد یه سوسک درختی روی پاش بود
واقعا خنده داره که توی این وضعیت نگران یه سوسک درختی باشی به داداشم اشاره کردم تا سوسک رو بکشه اما اون بجای این اول پرتش کنه روی پای دختره کشتش... مهم نیست اما دختره داشت بی صدا گریه میکرد و صورتش کاملا خیس شده بود
من:«اسممو میدونی؟»
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
هوفی کردم:«اسم من اینسوکه دلیل اینکه اینجایی اینه که من دختر همون پرستاری ام که بخواطر تو جونشو از دست داد و هیچ ارزشی برای زندگیش قائل نشدی»
به اسلحه ی توی دستم نگاه میکرد
من:«میخوای بدونی باهاش چکار میکنم؟»
به نشونه ی نه سرشو تکون داد
من:«ولی من میخوام بهت نشون بدم کنار سرش یه گلوله شلیک کردم که با چیزی منهدم شد بعد از اینکه گلوله ام با چیز نا آشنایی منهدم شد ما هم با همون چیز نا آشنا به جای دیگه ای منتقل شدیم اما اونجا جایی بود که ازش وحشت داشتم لب سخره ما دقیقا به لب یه سخره منتقل شده بودیم سخره نمیتونست وزنمون رو تحمل کنه احساس کردم که چیزی زیر پام داره خالی میشه برادرم به لب سخره نزدیک تر بود تا من ماشین از قبل توی دره افتاده بود صدای انفجار و بوی بنزین سوخته بوی سوختن ماشین همشون از قبل اتفاق افتاده بود نه نباید میزاشتم که برادرم بیفته اونجا دستشو گرفتی و دویدم اما ریزش سخره سریع تر از سرعت من بود برادرم بین زمین و آسمان معلق بود و تنها چیزی که اون رو نگه داشته بود دست من بود فریاد زدم:«جایی برای پا پیدا کن»
نمیتونستم اون رو هم از دست بدم اون تنها کسی بود که من دارم
در جوابم گفت:«نه از اینجا برو دست منو ول کن تو نمیتونی منو نجات بدی پس زودتر خودت رو نجات بده و تا جایی که میتونی از اینجا دور شو»
من:«ساکت شو و یه راهی برای اینکه بیای بالا پیدا کن. من نمیتونم تو رو هم از دست بدم! زود باش»
برادرم:«اینسوک چرا داری گریه میکنی؟»
فریاد زدم :«ساکت شو زودباش بیا بالا من نمیتونم یه فرد مهم دیگه رو هم از دست بدم هرجوری که شده باید بیای بالا» با تمام توانم شروع کردم به کشیدنش به سمت بالا اشک هام روی دستم میریختند و باعث میشدند که دستم بلغزد اما من باید نجاتش میدادم
برادرم:«اینسوک اینجا هیچ جای پایی نیست ولم کن و زودتر فرار کن»
من:«نه نمیشه زودباش بیا بالا»
دستم رو محکم تر گرفت و سعی کرد که بیاد بالا اما نتونست در نهایت زمانی که هردومون داشتیم توی دره میافتادیم دستم را رها کرد و خودش را ته دره انداخت
اشکهایم بند نمیآمدند چرا خودخواهانه عمل کرده بودم چرا زندگیه برادرم رو به خطر انداختم؟نه حال دیگر فقط به خطر انداختن نبود من باعث مرگ او شده بودم من نتوانسته بودم از او مراقبت کنم
من:«هوی حرکت نکن»
با سر به پاش اشاره کرد یه سوسک درختی روی پاش بود
واقعا خنده داره که توی این وضعیت نگران یه سوسک درختی باشی به داداشم اشاره کردم تا سوسک رو بکشه اما اون بجای این اول پرتش کنه روی پای دختره کشتش... مهم نیست اما دختره داشت بی صدا گریه میکرد و صورتش کاملا خیس شده بود
من:«اسممو میدونی؟»
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
هوفی کردم:«اسم من اینسوکه دلیل اینکه اینجایی اینه که من دختر همون پرستاری ام که بخواطر تو جونشو از دست داد و هیچ ارزشی برای زندگیش قائل نشدی»
به اسلحه ی توی دستم نگاه میکرد
من:«میخوای بدونی باهاش چکار میکنم؟»
به نشونه ی نه سرشو تکون داد
من:«ولی من میخوام بهت نشون بدم کنار سرش یه گلوله شلیک کردم که با چیزی منهدم شد بعد از اینکه گلوله ام با چیز نا آشنایی منهدم شد ما هم با همون چیز نا آشنا به جای دیگه ای منتقل شدیم اما اونجا جایی بود که ازش وحشت داشتم لب سخره ما دقیقا به لب یه سخره منتقل شده بودیم سخره نمیتونست وزنمون رو تحمل کنه احساس کردم که چیزی زیر پام داره خالی میشه برادرم به لب سخره نزدیک تر بود تا من ماشین از قبل توی دره افتاده بود صدای انفجار و بوی بنزین سوخته بوی سوختن ماشین همشون از قبل اتفاق افتاده بود نه نباید میزاشتم که برادرم بیفته اونجا دستشو گرفتی و دویدم اما ریزش سخره سریع تر از سرعت من بود برادرم بین زمین و آسمان معلق بود و تنها چیزی که اون رو نگه داشته بود دست من بود فریاد زدم:«جایی برای پا پیدا کن»
نمیتونستم اون رو هم از دست بدم اون تنها کسی بود که من دارم
در جوابم گفت:«نه از اینجا برو دست منو ول کن تو نمیتونی منو نجات بدی پس زودتر خودت رو نجات بده و تا جایی که میتونی از اینجا دور شو»
من:«ساکت شو و یه راهی برای اینکه بیای بالا پیدا کن. من نمیتونم تو رو هم از دست بدم! زود باش»
برادرم:«اینسوک چرا داری گریه میکنی؟»
فریاد زدم :«ساکت شو زودباش بیا بالا من نمیتونم یه فرد مهم دیگه رو هم از دست بدم هرجوری که شده باید بیای بالا» با تمام توانم شروع کردم به کشیدنش به سمت بالا اشک هام روی دستم میریختند و باعث میشدند که دستم بلغزد اما من باید نجاتش میدادم
برادرم:«اینسوک اینجا هیچ جای پایی نیست ولم کن و زودتر فرار کن»
من:«نه نمیشه زودباش بیا بالا»
دستم رو محکم تر گرفت و سعی کرد که بیاد بالا اما نتونست در نهایت زمانی که هردومون داشتیم توی دره میافتادیم دستم را رها کرد و خودش را ته دره انداخت
اشکهایم بند نمیآمدند چرا خودخواهانه عمل کرده بودم چرا زندگیه برادرم رو به خطر انداختم؟نه حال دیگر فقط به خطر انداختن نبود من باعث مرگ او شده بودم من نتوانسته بودم از او مراقبت کنم
۱.۸k
۰۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.