داستان-منو اینجا💔
#داستان_منو اینجا💔
#از_زبان_بنجی
قسمت1
هومممممم چه خبره اینجا کجاست ساعت چنده واستا اینجا اتاقمه و گوشیم گوشیم واستا ساعت دههههههههههه من نه باید دانشگاه میبودمممممممم خاککککک تو سرممممم
لباسام لباساممممم وایییی
کیفمممم کیفمم کوووووو
خب بچه ها کی میتونه جواب این سو.......
من : سلام خانم ببخشید دیر شد
خانم معلم : هوممم نگفتم سر کلاسم زود بیاااااااااااااااا برو بشیننننن تا نکشتمت
من با بغزی که تو گلوم بود گفتم : ببخشید خانم من به ساعت اینجا عادت نکردم
خانم معلم : اولا به من چهههههه دوما جوابمم میدیییی
من بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم سر جام و دیدم که اون شیش تا دختری که خیلییییی لوسن و ازشون متنفرم دارن نگام میکنن همیشه عادت دارن همه دخترا رو مسخره میکنن و اینو میدونم که رو پنج تا از پسرای کلاس کراشن
من یه دختریم که هیچ دوستی ندارم:) تنهای تنها
و خب اونا کلی دوست دارن و همه از دختر تا پسر میشناسنشون و دوستشون دارن
من طبق معمول با موهایی که جلو صورتمو گرفتن درس میخوندم
من خانوادم رو ندیدم و بچه که بودم تو یتیم خونه بزرگ شدم
و از اون موقع تاحالا من از ادما متنفرم ولی مجبورم به مدرسه بیام تا بتونم در اینده کاری واسه خودم پیدا کنم
معلم : هی بنجی پاشو و جواب این سوالو بده
من از هوش خیلی بالایی برخوردارم و خب بدون دونستن اینکه چجوری باید حلش کنم به جواب درست با ۱۰ ثانیه نگاه کردن میرسم
من : عومم جواب ۲۵ هست
معلم : هوم درسته
من نشستمو طبق معمول به درس گوش نمیدادم همه تو این مدرسه منو به چشم یه افسرده میبینن و خب شاید فکرشون درسته شاید اونا این که من با هیچ کس حرف نمیزنم و از ادما متنفرمو به چشم افسردگی میبینن
اونا بابت بیماری که من دارم خیلی منو مسخره میکنن و خب این دیگه واسم عادیه
بیماری من بیماریی مادرزادی هست و فقط ۱٪ میتونن اونو داشته باشن که منم دارمش
من کنترل بدنمو از دست میدم و روی زمین میوفتم و برای ۱۰ ثانیه به خواب میرم و روی زمین میوفتم
این بیماری هروقت بیاد میاد و من نمیتونم کنترلش کنم
معلم : هی زنگ خورده وسایل هاتونو جمع کنید و مبحث جدیدو تمرین کنید روز خوبی داشته باشید و غذا بچسبه بهتون خداحافظ
من سریع کلاسو ترک کردم و به سالن ناهار خوری رفتم و ناهارمو گرفتم و روی یه میز شروع کردم بخورمش اخراش بود
که اون شیش تا دختر که هدایت کنندشون لایلی بود اومد و بقل دستم نشست
اون همیشه یا کتکم میزنه یا غذامو خراب میکنه
لایلی : هی موهات اذیتت نمیکنه؟؟ خیلی رو مخه به نظرم
من اعصابم از کاراش بهم خورده بود اون همیشه از ساکت بودنم سواستفاده میکنه منم جواب دادم
من : به درک که رو مخه واسم مهم نیست تو کسی نیستی که بخوای راجبشون نظر بدی
لایلی کوبید رو میز و بلند داد زد : بهتره حدتو بدونی دخترجوننن
من : من با ادم مهمی حرف نمیزنم که حدی داشته باشه پس وقتی سر حرفو وا میکنه جوابشو میدم
وقتی بلند شدم و دورو برمو نگا کردم دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکردن
از مدرسه خارج شدم و اومدم خونه و درحال فکر کردن به بدبختیام بودم که گوشیم زنگ خورد
ادامه دارد..............⛓️
#از_زبان_بنجی
قسمت1
هومممممم چه خبره اینجا کجاست ساعت چنده واستا اینجا اتاقمه و گوشیم گوشیم واستا ساعت دههههههههههه من نه باید دانشگاه میبودمممممممم خاککککک تو سرممممم
لباسام لباساممممم وایییی
کیفمممم کیفمم کوووووو
خب بچه ها کی میتونه جواب این سو.......
من : سلام خانم ببخشید دیر شد
خانم معلم : هوممم نگفتم سر کلاسم زود بیاااااااااااااااا برو بشیننننن تا نکشتمت
من با بغزی که تو گلوم بود گفتم : ببخشید خانم من به ساعت اینجا عادت نکردم
خانم معلم : اولا به من چهههههه دوما جوابمم میدیییی
من بدون اینکه چیزی بگم رفتم نشستم سر جام و دیدم که اون شیش تا دختری که خیلییییی لوسن و ازشون متنفرم دارن نگام میکنن همیشه عادت دارن همه دخترا رو مسخره میکنن و اینو میدونم که رو پنج تا از پسرای کلاس کراشن
من یه دختریم که هیچ دوستی ندارم:) تنهای تنها
و خب اونا کلی دوست دارن و همه از دختر تا پسر میشناسنشون و دوستشون دارن
من طبق معمول با موهایی که جلو صورتمو گرفتن درس میخوندم
من خانوادم رو ندیدم و بچه که بودم تو یتیم خونه بزرگ شدم
و از اون موقع تاحالا من از ادما متنفرم ولی مجبورم به مدرسه بیام تا بتونم در اینده کاری واسه خودم پیدا کنم
معلم : هی بنجی پاشو و جواب این سوالو بده
من از هوش خیلی بالایی برخوردارم و خب بدون دونستن اینکه چجوری باید حلش کنم به جواب درست با ۱۰ ثانیه نگاه کردن میرسم
من : عومم جواب ۲۵ هست
معلم : هوم درسته
من نشستمو طبق معمول به درس گوش نمیدادم همه تو این مدرسه منو به چشم یه افسرده میبینن و خب شاید فکرشون درسته شاید اونا این که من با هیچ کس حرف نمیزنم و از ادما متنفرمو به چشم افسردگی میبینن
اونا بابت بیماری که من دارم خیلی منو مسخره میکنن و خب این دیگه واسم عادیه
بیماری من بیماریی مادرزادی هست و فقط ۱٪ میتونن اونو داشته باشن که منم دارمش
من کنترل بدنمو از دست میدم و روی زمین میوفتم و برای ۱۰ ثانیه به خواب میرم و روی زمین میوفتم
این بیماری هروقت بیاد میاد و من نمیتونم کنترلش کنم
معلم : هی زنگ خورده وسایل هاتونو جمع کنید و مبحث جدیدو تمرین کنید روز خوبی داشته باشید و غذا بچسبه بهتون خداحافظ
من سریع کلاسو ترک کردم و به سالن ناهار خوری رفتم و ناهارمو گرفتم و روی یه میز شروع کردم بخورمش اخراش بود
که اون شیش تا دختر که هدایت کنندشون لایلی بود اومد و بقل دستم نشست
اون همیشه یا کتکم میزنه یا غذامو خراب میکنه
لایلی : هی موهات اذیتت نمیکنه؟؟ خیلی رو مخه به نظرم
من اعصابم از کاراش بهم خورده بود اون همیشه از ساکت بودنم سواستفاده میکنه منم جواب دادم
من : به درک که رو مخه واسم مهم نیست تو کسی نیستی که بخوای راجبشون نظر بدی
لایلی کوبید رو میز و بلند داد زد : بهتره حدتو بدونی دخترجوننن
من : من با ادم مهمی حرف نمیزنم که حدی داشته باشه پس وقتی سر حرفو وا میکنه جوابشو میدم
وقتی بلند شدم و دورو برمو نگا کردم دیدم همه با تعجب بهم نگاه میکردن
از مدرسه خارج شدم و اومدم خونه و درحال فکر کردن به بدبختیام بودم که گوشیم زنگ خورد
ادامه دارد..............⛓️
۱۱.۵k
۰۵ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.