name: sorry part:3
کوک: دخترکوچولو چه بلایی سرت اوردن( با بغض)... تو اینطوری نبودی ا.ت...تو خیلی خوشحال بودی... تقصی منه کهه این بلارو ست اوردم... ببخشید خوشگلم.... چرا اینطووری میکنی؟.... من ازت معذرت میخام به خاطر حرفاشون
کوک سر ا.ت و بوسید اونو براید استایل بغل کرد و برد توی اتاق و روی تخت گذاشت
از پشت بغلش کرد و خابید
(یک ماه بعد)
کوک: غذا بخور ا.ت
ا.ت: نمیخام....خوشم نمیاد
کوک: شیش کیلو وزن کم کردی.... میفهمی؟ خیلی لاغر شدی
ا.ت: نه... باید لاغر تر شم...هنوزم چاقم
کوک: یا میای یا بیام
ا.ت به زور نشست روی میزو کمی کیمچی خورد یه یک دقیق هم نکشید که با دوییدنش کوک متوجه شد حالش بد شده سریع رفت پیش ا.ت
کوک: چیشده؟
ا.ت تمام چیزی که خورده بود رو بالا اورد بعداز اینکه صورتشو شست با گریه اومد بیرون
کوک: ا.ت... گریه نکن درست میشه( نگران کنار ا.ت نشست)
ا.ت: سعیمو میکنم از هر راهی باشه درست بشه
کوک: خوبه ... خوشحال شدم
ا.ت: (ببخشید که قراره بدترین راهو برم کوک)( تو ذهنش)
کوک: میخای مکمل بخور
ا.ت: اره .... اون بهتری
ا.ت چند تا مکمل خورد و خابید وقتی کوک رفت بلند شد و خونه رو مرتب کرد رفت توی اتاقشو لباسی که کوک خیلی دوسش داشت و پوشید موهاشو مرتب کرد و یه نامه گذاشت روی میز به جیهوپ پیامی داد و گوشی رو خاموش کرد( مراقب کوک باشیا... بم قول بده)رفت توی حموم توی وان پ اب سرد دراز کشید و بلند گریه کرد
ا.ت: ببخشید کوک... من نمیخاستم...نمیخاستم اینطور شه....من میخاستم زندگی کنم... ولی دیگه خیلی دیر شده... برام سخته...همیشه مراقبتم .... ببخشید
تیغ و کشید روی پوست نازک دستش که گرمی خون باعث شد به خودش بلرزه اروم تیغ و کشید که حس کرد نفسش داره کم کم بی فایده میشه سرشو گذاشت گوشه وان و لبخندی زد
ا.ت: ببخشید
دیگه نفس کشیدناش تموم شد....چشماش و روی هم گذاشت و اخرن صحنه ای که دید کسایی بود که براش بهترین کار هارو انجام داد صداشون توی ذهنش اکو میشد
جین: حرص نخور ا.ت پیر میشی(با خنده)
هوسوک: رو من حساب کن( با خندهاش)
نامجون: بچه درست رو بخون اینا فایده نداره
ته: بیا خودم میبرمت شهر بازی با اونا نرو
یونگی: یکمی بخاب خسته ای نگاه مثل من
کوک: دوست دارم جئون ا.ت
ا.ت: منم دوستون دارم
دیگه صدای تپیدن قلبی نمیومد...نه صدای خنده ای فقط برای مدتی ساکت بود بعدش صدای اوژانس که داشت سمت خونه حرکت میکرد و گریه و دادای کوک که داشت به عزیزترین کسش که دیگه نیست التماس میکرد حتی برای لحظه ای بیدار شه
کوک: ا.ت... تروخدا ... بیدار شو ...قول دادی تو.... بازم دروغ گفتی
هوسوک: هیونگ ... دیگه جواب نمیده( با گریه)
کوک: نه به من جواب میده نگاه کن... ا.ت تروخدا... ببین به هوسوک گفتم بیدار میشی
چند روز بعد
هوسوک: هیونگ... ا.ت نامه نوشته
کوک بدون اینکه حرفی بزنه نامه رو گرفتم و اروم خوند
( سلام جونگکوکا.... لبخند بزن... هدفم این بود نزار بی فایده بمونه.... مراقب خودت هستی دیگه...من پیشت نیستم ولی توی قلبت هستم مراقب خودت باشیا ... میدونم بد کردم ولی راهی نداشتم خیلی اذیت میشدم... نگران نباش الان جام خوبه جونگکوکا... دوست دارم
جئون ا.ت)
کنار نامه یه عکس از اون روزی که توی تفریح گرفته بودن بود
کوک: متاسفم که گذاشتم همچین کاری کنی
(پایان)
#بی_تی_اس
#کوک
#جونگکوک
#فن_فیک
#تک_پارتی
#سناریو
کوک سر ا.ت و بوسید اونو براید استایل بغل کرد و برد توی اتاق و روی تخت گذاشت
از پشت بغلش کرد و خابید
(یک ماه بعد)
کوک: غذا بخور ا.ت
ا.ت: نمیخام....خوشم نمیاد
کوک: شیش کیلو وزن کم کردی.... میفهمی؟ خیلی لاغر شدی
ا.ت: نه... باید لاغر تر شم...هنوزم چاقم
کوک: یا میای یا بیام
ا.ت به زور نشست روی میزو کمی کیمچی خورد یه یک دقیق هم نکشید که با دوییدنش کوک متوجه شد حالش بد شده سریع رفت پیش ا.ت
کوک: چیشده؟
ا.ت تمام چیزی که خورده بود رو بالا اورد بعداز اینکه صورتشو شست با گریه اومد بیرون
کوک: ا.ت... گریه نکن درست میشه( نگران کنار ا.ت نشست)
ا.ت: سعیمو میکنم از هر راهی باشه درست بشه
کوک: خوبه ... خوشحال شدم
ا.ت: (ببخشید که قراره بدترین راهو برم کوک)( تو ذهنش)
کوک: میخای مکمل بخور
ا.ت: اره .... اون بهتری
ا.ت چند تا مکمل خورد و خابید وقتی کوک رفت بلند شد و خونه رو مرتب کرد رفت توی اتاقشو لباسی که کوک خیلی دوسش داشت و پوشید موهاشو مرتب کرد و یه نامه گذاشت روی میز به جیهوپ پیامی داد و گوشی رو خاموش کرد( مراقب کوک باشیا... بم قول بده)رفت توی حموم توی وان پ اب سرد دراز کشید و بلند گریه کرد
ا.ت: ببخشید کوک... من نمیخاستم...نمیخاستم اینطور شه....من میخاستم زندگی کنم... ولی دیگه خیلی دیر شده... برام سخته...همیشه مراقبتم .... ببخشید
تیغ و کشید روی پوست نازک دستش که گرمی خون باعث شد به خودش بلرزه اروم تیغ و کشید که حس کرد نفسش داره کم کم بی فایده میشه سرشو گذاشت گوشه وان و لبخندی زد
ا.ت: ببخشید
دیگه نفس کشیدناش تموم شد....چشماش و روی هم گذاشت و اخرن صحنه ای که دید کسایی بود که براش بهترین کار هارو انجام داد صداشون توی ذهنش اکو میشد
جین: حرص نخور ا.ت پیر میشی(با خنده)
هوسوک: رو من حساب کن( با خندهاش)
نامجون: بچه درست رو بخون اینا فایده نداره
ته: بیا خودم میبرمت شهر بازی با اونا نرو
یونگی: یکمی بخاب خسته ای نگاه مثل من
کوک: دوست دارم جئون ا.ت
ا.ت: منم دوستون دارم
دیگه صدای تپیدن قلبی نمیومد...نه صدای خنده ای فقط برای مدتی ساکت بود بعدش صدای اوژانس که داشت سمت خونه حرکت میکرد و گریه و دادای کوک که داشت به عزیزترین کسش که دیگه نیست التماس میکرد حتی برای لحظه ای بیدار شه
کوک: ا.ت... تروخدا ... بیدار شو ...قول دادی تو.... بازم دروغ گفتی
هوسوک: هیونگ ... دیگه جواب نمیده( با گریه)
کوک: نه به من جواب میده نگاه کن... ا.ت تروخدا... ببین به هوسوک گفتم بیدار میشی
چند روز بعد
هوسوک: هیونگ... ا.ت نامه نوشته
کوک بدون اینکه حرفی بزنه نامه رو گرفتم و اروم خوند
( سلام جونگکوکا.... لبخند بزن... هدفم این بود نزار بی فایده بمونه.... مراقب خودت هستی دیگه...من پیشت نیستم ولی توی قلبت هستم مراقب خودت باشیا ... میدونم بد کردم ولی راهی نداشتم خیلی اذیت میشدم... نگران نباش الان جام خوبه جونگکوکا... دوست دارم
جئون ا.ت)
کنار نامه یه عکس از اون روزی که توی تفریح گرفته بودن بود
کوک: متاسفم که گذاشتم همچین کاری کنی
(پایان)
#بی_تی_اس
#کوک
#جونگکوک
#فن_فیک
#تک_پارتی
#سناریو
۱۹.۵k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.