aboW myhert 🧛🖤پارت ۱۰
راوی 》 لی مین جونگ کوک تا صدای دادو شنیدن به سمت شوگا برگشتن با قیافه عصبانی شوگا روبه رو شدن دستای همو از سر هم دیگه بیرون اوردن به شوگا خیره شدن
شوگا 》اوفف لطفا چیزی نگین جونگ کوک بیا اینو برا خودت ببرش من کلافه شدم واقعا دیگه طاقت ندارم چه غلطی کردم که آوردمش....
لی مین 》 بله هر چیزی توانی داره راستی این میمون عضله ای رو هم جدا کن
جونگ کوک 》 رو به یونگی نه هیونگ برا خودت من تو همین چند دقیقه سرم داره گیج میره و رو به لی مین کوچولو میمون که تویی برازنده تو هستش میمون لقب تویه چرا لقبتو میدی به من خانم کوچولو
و این گونه لی مین در حال حرص خوردن و با نگاه هاش تهدیدش میکرد...
نگهان نگهبانی به سمت یونگی آمد تعظیمی کرد
نگهبان 》 قربان قربان مافیای سیاه به قصر حمله کردن ..
شوگا 》 چی چطور ممکنه ه جونگ کوک به نامجون زنگ بزن بگو افرادو بفرستن بگو اعضا هم بیان زود راستی اینم ببر به قصر اینبو
زود راوی 》 شوگا در حال صحبت کردن بودن که صدای شکستن پنجره های سالن خونه خود نمایی میکرد
جونگ کوک 》 چشم هیونگ مراقب خودت باش سریع به اعضا زنگ زدم خداکنه اتفاقی نیوفته بیا دستش گرفتم از در پشتی حرکت کردم یکی از افراد مافیای سیاه پرید جلومون میخواست شلیک کنه ولی با قدرتم ذهنشون خوندم سریع تر بهش حمله کردم نیشامو در آوردم تو گردنش فرو کردم اسلحه زدم تو سرش بنگ ... به لی مین نگاهی کردم شوکه از حرکتای من بود سریع دستش گرفتم بیا بریم وقت این کارو نیست...!!!!!!!
شوگا 》اوفف لطفا چیزی نگین جونگ کوک بیا اینو برا خودت ببرش من کلافه شدم واقعا دیگه طاقت ندارم چه غلطی کردم که آوردمش....
لی مین 》 بله هر چیزی توانی داره راستی این میمون عضله ای رو هم جدا کن
جونگ کوک 》 رو به یونگی نه هیونگ برا خودت من تو همین چند دقیقه سرم داره گیج میره و رو به لی مین کوچولو میمون که تویی برازنده تو هستش میمون لقب تویه چرا لقبتو میدی به من خانم کوچولو
و این گونه لی مین در حال حرص خوردن و با نگاه هاش تهدیدش میکرد...
نگهان نگهبانی به سمت یونگی آمد تعظیمی کرد
نگهبان 》 قربان قربان مافیای سیاه به قصر حمله کردن ..
شوگا 》 چی چطور ممکنه ه جونگ کوک به نامجون زنگ بزن بگو افرادو بفرستن بگو اعضا هم بیان زود راستی اینم ببر به قصر اینبو
زود راوی 》 شوگا در حال صحبت کردن بودن که صدای شکستن پنجره های سالن خونه خود نمایی میکرد
جونگ کوک 》 چشم هیونگ مراقب خودت باش سریع به اعضا زنگ زدم خداکنه اتفاقی نیوفته بیا دستش گرفتم از در پشتی حرکت کردم یکی از افراد مافیای سیاه پرید جلومون میخواست شلیک کنه ولی با قدرتم ذهنشون خوندم سریع تر بهش حمله کردم نیشامو در آوردم تو گردنش فرو کردم اسلحه زدم تو سرش بنگ ... به لی مین نگاهی کردم شوکه از حرکتای من بود سریع دستش گرفتم بیا بریم وقت این کارو نیست...!!!!!!!
۳۵.۲k
۰۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.