~~ جآزبه ~~
می گویند سالیانی دور، بسیار دور ادم معشوغه زمین بود. زمین بر انسان هزاران گل زیبا تقدیم کرد. تا انسان با او باشد و در کنارش بماند، اما انسان تصمیم داشت زمین را ترک کند و به سیاراتی دیگر برود. سیارتی زیبا تر از زمین، ادم گل ها را بی ارزش میدید او هدیه ای با ارزش تر از رز میخواست.
زمین نمیتوانست دل از ادم بکند و بگذارد معشوغه اش از او دور شود. میخواست ادم را همیشه برای خود داشته باشد و حتی روزی که ادم هلاک میشود، در آغوش خودش بخوابد. پس زمین از جادوی درونش استفاده کرد تمام نیرویش را جمع کرد، زمین و زمان را در هم پیچید، از خیلی چیز ها گذشت و نیرویی ساخت تا دگر، آدم نتواند از زمین دور شود او ادم را اسیر کرد. چون خود خواه بود. چشمانش را بر همه چیز بست و فکر کرد قرار است تا ابد ادم ها نسل به نسل در همین سیاره بمانند غافل از آن که
روزی، کسی، خواهد توانست بر نیروی جاذبه غلبه کند...
________________________________________________☆__________________________________
دو ساله پیش نوشتم، داشتم لای کاغذام میچرخیدم که پیداش کردم🥺🥺
این متن ایده خالص خودم بود، شاید لایق یکم حمایت باشم🫂
زمین نمیتوانست دل از ادم بکند و بگذارد معشوغه اش از او دور شود. میخواست ادم را همیشه برای خود داشته باشد و حتی روزی که ادم هلاک میشود، در آغوش خودش بخوابد. پس زمین از جادوی درونش استفاده کرد تمام نیرویش را جمع کرد، زمین و زمان را در هم پیچید، از خیلی چیز ها گذشت و نیرویی ساخت تا دگر، آدم نتواند از زمین دور شود او ادم را اسیر کرد. چون خود خواه بود. چشمانش را بر همه چیز بست و فکر کرد قرار است تا ابد ادم ها نسل به نسل در همین سیاره بمانند غافل از آن که
روزی، کسی، خواهد توانست بر نیروی جاذبه غلبه کند...
________________________________________________☆__________________________________
دو ساله پیش نوشتم، داشتم لای کاغذام میچرخیدم که پیداش کردم🥺🥺
این متن ایده خالص خودم بود، شاید لایق یکم حمایت باشم🫂
۴.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.