"•میکاپر من•" "•پارت8•"
قسمت هشتم
برام استیکر خنده فرستاد
ــ میدونستم، عا من باید برم کاری نداری؟
چون سربه سرم گذاشته بود نوشتم
ـ چرا اتفاقا کار دارم بیا خونمون ظرفارو بشور و منم ماساژ بده
ــ بچه پرو خدافظ
خنده ی کردم <
ـ خدافظ لیدی متشخص
دیدم سین نزد و این نشون از این میداد که آفه رفتم سراغ متنی که برام فرستاده و دوباره خوندمش«دیشب شب خیلی خوبی بود چشمانش برق میزد سینه هایش را مالیدم و پاهایش را از هم باز کرد کارمو شروع کردم و با لذت انجام میدادم تهیونگاااا نمیدونی گاو دوشیدن چقدره حال میده تو هم انجام بده» "بچه ها این متنو دوستم که آرمیه و فیکمم میخونه برام فرستاد گفتم بزارمش تو فیک قشنگ تر میشه" کنار متنش ایموجی چشمک بود درباره با خوندنش خندیدم
صبح با صدا زدن های جین از خواب بیدار شدم ــ ته چقدره میخوابی بیدار شو دیگه. چشمامو مالیدم ــ ساعت چنده؟. جین ــ 11:30. دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا جای چشمام بالا اوردم ــ امروز یکشنبست روز تعطیلیه بزار بخوابم. جین کلافه گفت ــ میدونم روز تعطیلیه اما باید برای موزیک ویدئو جدید نقل مکان کنیم. نیم خیز شدم ــ حالا کجا میریم؟ جین ــ بوسان یه ساعت دیگه حرکت میکنم بار بندتو جمع کن. ته ــ چی یه ساعت دیگه حرکت میکنم اون وقت تو الان داری بهم بگی من کی آماده بشم کی وسایلمو جمع کنم. جین همینطور که پاستیل دستش بود و میخورد گفت ــ چمیدونتو برات جمع کردم صبحونه هم حاضر و آماده روی میزه برو بخور برات لباس هم گذاشتم بیرون رفتی دوش بگیری اینارو تنت کن. براش بوس هوایی فرستادم ــ اگه زن بودی میومدم میگرفتمت. بوس هوایمو قاپید و گفت ــ ولی من این افتخارو بهت نمیدادم تا زنت شم. از اتاق رفت بیرون و منم رفتم تا آماده شم..... وقتی به بوستان رسیدیم اولی چیزی که دیدم صورت خندون کاترین بود گوشیمو دراوردم و ازش عکس گرفتم به عکسی که ازش گرفتم خندیدم دیدم متوجه شد و اومد سمتم ــ تو چرا ازم عکس گرفتی؟. لبامو غنچه کردم و گفتم ــ من ازت عکسی نگرفتم. اهانی گفت و ازم دور شد... شب شده بود و ما هم داخل جنگل بودیم "والا من نمیدونم شهر بوسان جنگل داره یانه" و داشتیم برای خودمون چادر میزدیم.
کاترین:
خسته شده بودم از بس تو چادر نشسته بودم از شانس بدم گوشیمم نیاوردم تا باهاش سرگرم بشم، از چادر خارج شدم و داشتم بین چادر های دیگه قدم میزدم هینطور که داشتم قدم میزدم با خودم اهنگ love myself با صدا میخوندم یهو با صدای جونگ کوک که داشت باهام میخوند ایستادم سر جام. کوکی ــ اوم صدات خیلی قشنگه. کتی ــ ممنون. کوکی نگاهی به دور اطراف انداخت ــ نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟. اهومی گفتم و باهاش هم قدم شدم. کوکی ــ میدونی آدم وقتی عاشق میشه حسش چطوریه. یکم با خودم فکر کردم ــ نه نمیدونم چطوریه. کوک ایستاد و گفت ــ نمیدونی چطوریه مگه تا حالا عاشق نشدی. خندیدم و گفتم ــ نمیدونم اگه یادم اومد حتما بهت خبر میدم. اونم خندید و گفت ـ اما من شدم. با تعجب گفتم ــ جدی؟! حالا کیه. جونگ کوک چشماش ناراحت شد ــ نامرا. لبخندی زدم ــ نامرا! واقعا دست روی یه دختر خیلی خوب گذاشتی حالا بگو ببینم بلا خان بهش اعتراف کردی جوابش چیه شیری یا روباه. با حرفم یه قطره اشک از چشمم کوکی ریخت پایین ــ نه نکردم و نمیتونم بهش اعتراف کنم. اخمی کردم ــ چرا نمیتونی؟. لبخند غمگینی زد ــ نامزد داره. ناراحت شدم نگاهی به دور برم انداختم یهو نگاهم سمت نامرا کشیده شد ــ کوکی بعدا حرف میزنیم الان باید برم از چیزی مطمئن شم. جونگ کوک باشه گفت منم ازش دور شدم و رفتم سمت نامرا ــ سلام خوشگله چخبرا؟. نامرا ــ سلام هیچ خبر تو چخبرا.کتی ــ والا خبرا همه دست شماست. نگاهی به دستاش انداختم و گفتم ــ حلقت کجاست نمیبینم تو دوستت؟. نامرا ــ درش آوردم حلقه برای من نبود. اهانی کردم و بهش گفتم ــ نظرت راجب به جونگ کوک چیه. از حرفم کاملا جا خورد ــ جونگ کوک؟! نمیدونم. لبخندی زدم و گفتم ــ نمیدونی چی شد کوکی بهم اعتراف کرد که دوستم داره.
برام استیکر خنده فرستاد
ــ میدونستم، عا من باید برم کاری نداری؟
چون سربه سرم گذاشته بود نوشتم
ـ چرا اتفاقا کار دارم بیا خونمون ظرفارو بشور و منم ماساژ بده
ــ بچه پرو خدافظ
خنده ی کردم <
ـ خدافظ لیدی متشخص
دیدم سین نزد و این نشون از این میداد که آفه رفتم سراغ متنی که برام فرستاده و دوباره خوندمش«دیشب شب خیلی خوبی بود چشمانش برق میزد سینه هایش را مالیدم و پاهایش را از هم باز کرد کارمو شروع کردم و با لذت انجام میدادم تهیونگاااا نمیدونی گاو دوشیدن چقدره حال میده تو هم انجام بده» "بچه ها این متنو دوستم که آرمیه و فیکمم میخونه برام فرستاد گفتم بزارمش تو فیک قشنگ تر میشه" کنار متنش ایموجی چشمک بود درباره با خوندنش خندیدم
صبح با صدا زدن های جین از خواب بیدار شدم ــ ته چقدره میخوابی بیدار شو دیگه. چشمامو مالیدم ــ ساعت چنده؟. جین ــ 11:30. دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو تا جای چشمام بالا اوردم ــ امروز یکشنبست روز تعطیلیه بزار بخوابم. جین کلافه گفت ــ میدونم روز تعطیلیه اما باید برای موزیک ویدئو جدید نقل مکان کنیم. نیم خیز شدم ــ حالا کجا میریم؟ جین ــ بوسان یه ساعت دیگه حرکت میکنم بار بندتو جمع کن. ته ــ چی یه ساعت دیگه حرکت میکنم اون وقت تو الان داری بهم بگی من کی آماده بشم کی وسایلمو جمع کنم. جین همینطور که پاستیل دستش بود و میخورد گفت ــ چمیدونتو برات جمع کردم صبحونه هم حاضر و آماده روی میزه برو بخور برات لباس هم گذاشتم بیرون رفتی دوش بگیری اینارو تنت کن. براش بوس هوایی فرستادم ــ اگه زن بودی میومدم میگرفتمت. بوس هوایمو قاپید و گفت ــ ولی من این افتخارو بهت نمیدادم تا زنت شم. از اتاق رفت بیرون و منم رفتم تا آماده شم..... وقتی به بوستان رسیدیم اولی چیزی که دیدم صورت خندون کاترین بود گوشیمو دراوردم و ازش عکس گرفتم به عکسی که ازش گرفتم خندیدم دیدم متوجه شد و اومد سمتم ــ تو چرا ازم عکس گرفتی؟. لبامو غنچه کردم و گفتم ــ من ازت عکسی نگرفتم. اهانی گفت و ازم دور شد... شب شده بود و ما هم داخل جنگل بودیم "والا من نمیدونم شهر بوسان جنگل داره یانه" و داشتیم برای خودمون چادر میزدیم.
کاترین:
خسته شده بودم از بس تو چادر نشسته بودم از شانس بدم گوشیمم نیاوردم تا باهاش سرگرم بشم، از چادر خارج شدم و داشتم بین چادر های دیگه قدم میزدم هینطور که داشتم قدم میزدم با خودم اهنگ love myself با صدا میخوندم یهو با صدای جونگ کوک که داشت باهام میخوند ایستادم سر جام. کوکی ــ اوم صدات خیلی قشنگه. کتی ــ ممنون. کوکی نگاهی به دور اطراف انداخت ــ نظرت چیه بریم قدم بزنیم؟. اهومی گفتم و باهاش هم قدم شدم. کوکی ــ میدونی آدم وقتی عاشق میشه حسش چطوریه. یکم با خودم فکر کردم ــ نه نمیدونم چطوریه. کوک ایستاد و گفت ــ نمیدونی چطوریه مگه تا حالا عاشق نشدی. خندیدم و گفتم ــ نمیدونم اگه یادم اومد حتما بهت خبر میدم. اونم خندید و گفت ـ اما من شدم. با تعجب گفتم ــ جدی؟! حالا کیه. جونگ کوک چشماش ناراحت شد ــ نامرا. لبخندی زدم ــ نامرا! واقعا دست روی یه دختر خیلی خوب گذاشتی حالا بگو ببینم بلا خان بهش اعتراف کردی جوابش چیه شیری یا روباه. با حرفم یه قطره اشک از چشمم کوکی ریخت پایین ــ نه نکردم و نمیتونم بهش اعتراف کنم. اخمی کردم ــ چرا نمیتونی؟. لبخند غمگینی زد ــ نامزد داره. ناراحت شدم نگاهی به دور برم انداختم یهو نگاهم سمت نامرا کشیده شد ــ کوکی بعدا حرف میزنیم الان باید برم از چیزی مطمئن شم. جونگ کوک باشه گفت منم ازش دور شدم و رفتم سمت نامرا ــ سلام خوشگله چخبرا؟. نامرا ــ سلام هیچ خبر تو چخبرا.کتی ــ والا خبرا همه دست شماست. نگاهی به دستاش انداختم و گفتم ــ حلقت کجاست نمیبینم تو دوستت؟. نامرا ــ درش آوردم حلقه برای من نبود. اهانی کردم و بهش گفتم ــ نظرت راجب به جونگ کوک چیه. از حرفم کاملا جا خورد ــ جونگ کوک؟! نمیدونم. لبخندی زدم و گفتم ــ نمیدونی چی شد کوکی بهم اعتراف کرد که دوستم داره.
۲۵.۱k
۰۴ فروردین ۱۴۰۲