✞رمان انتقام✞ پارت 29
•انتقام•
#29
دیانا: احساس لزر تو بدنم میکردم ادمی بودم ک بدنم ضعیف بود احساس میکردم فشارم افتاده رسیدم جلوی در ک ی دفعه چشام سیاهی رفت...
____
ارسلان: تو این ی ماه هر روز میرفتم جلوی در خونش
و از دور نگاهش میکردم
امروز تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم
رفتم جلوی خونشون زنگ خونشو زدم
ک درو باز نکردم رفتم توی ماشین نشسته بودم
و سرمو گزاشته بودم رو فرمون و منتظرش بودم
دیگه خسته شدم و سرمو بلند کردم ک
دیدم دیانا جلوی در خونشونه و داره کلید و تو در میچرخونه
عین موش آب کشیده شده بود
ک دیدم ی دفعه تعادلشو از دست و افتاد زمین
نفهمیدم به چه سرعیت خودمو رسوندم بهش...
دیانا قشنگم خوبی چرا بدنت یخ زده...
کلید خونشو برداشتم درو باز کردم و بردمش تو...
رفتم داخل خونه هول شده بودم
همونجوری ک تو بغلم بود گزاشتم رو تختش لباساش خیس بود
ممکن بود سرما بخوره...
ولی ممکنه دوست نداشته باشه دلمو زدم به دریا و هودیشو از تنش در اوردم و ی تیشرت تنش کردم
و پتو رو کشیدم روش دستم و گزاشتم رو سرش
ک تب داشت رفتم ی دستمال خیس اوردم و
گزاشتم رو سرش و کنار تخت نشستم
و شروع کردم نوازش کردن موهاش ک کم کم
چشای خودم گرم شد و خوابم برد...
دیانا: با سردرد بدی چشامو باز کردم ک دیدم ارسلان رو زمین خوابیده و دستمو تو دستش گرفته هول شدم و ی دفعه سر. جام نشستم
ارسلان: با گرمی ک از تو دستام خارج شد چشامو باز کردم...
دیانا: سلام
ارسلان: دیانا خوبی؟
دیانا: اره فقط یکم سرم درد میکنه...
اصن تو اینحا چیکار میکنی دیشب چیشده؟
ارسلان: هیچی تو اون سرما رفتی زیر بارون خیس شده بودی
ی دفعه جلو در خونه افتادی زمین...
دیانا: اونوقت تو از کجا پیدات شد؟
ارسلان: جلوی در خونتون بودم اومده بودم ببینمت...
دیانا: ی لبخندی ک از رضایت بود رو لبم اومد...
ارسلان: بیا بریم ی چیزی بخوریم دیشبم هیچی نخوردی بدنت ضعیف میشه..
#29
دیانا: احساس لزر تو بدنم میکردم ادمی بودم ک بدنم ضعیف بود احساس میکردم فشارم افتاده رسیدم جلوی در ک ی دفعه چشام سیاهی رفت...
____
ارسلان: تو این ی ماه هر روز میرفتم جلوی در خونش
و از دور نگاهش میکردم
امروز تصمیم گرفتم برم باهاش حرف بزنم
رفتم جلوی خونشون زنگ خونشو زدم
ک درو باز نکردم رفتم توی ماشین نشسته بودم
و سرمو گزاشته بودم رو فرمون و منتظرش بودم
دیگه خسته شدم و سرمو بلند کردم ک
دیدم دیانا جلوی در خونشونه و داره کلید و تو در میچرخونه
عین موش آب کشیده شده بود
ک دیدم ی دفعه تعادلشو از دست و افتاد زمین
نفهمیدم به چه سرعیت خودمو رسوندم بهش...
دیانا قشنگم خوبی چرا بدنت یخ زده...
کلید خونشو برداشتم درو باز کردم و بردمش تو...
رفتم داخل خونه هول شده بودم
همونجوری ک تو بغلم بود گزاشتم رو تختش لباساش خیس بود
ممکن بود سرما بخوره...
ولی ممکنه دوست نداشته باشه دلمو زدم به دریا و هودیشو از تنش در اوردم و ی تیشرت تنش کردم
و پتو رو کشیدم روش دستم و گزاشتم رو سرش
ک تب داشت رفتم ی دستمال خیس اوردم و
گزاشتم رو سرش و کنار تخت نشستم
و شروع کردم نوازش کردن موهاش ک کم کم
چشای خودم گرم شد و خوابم برد...
دیانا: با سردرد بدی چشامو باز کردم ک دیدم ارسلان رو زمین خوابیده و دستمو تو دستش گرفته هول شدم و ی دفعه سر. جام نشستم
ارسلان: با گرمی ک از تو دستام خارج شد چشامو باز کردم...
دیانا: سلام
ارسلان: دیانا خوبی؟
دیانا: اره فقط یکم سرم درد میکنه...
اصن تو اینحا چیکار میکنی دیشب چیشده؟
ارسلان: هیچی تو اون سرما رفتی زیر بارون خیس شده بودی
ی دفعه جلو در خونه افتادی زمین...
دیانا: اونوقت تو از کجا پیدات شد؟
ارسلان: جلوی در خونتون بودم اومده بودم ببینمت...
دیانا: ی لبخندی ک از رضایت بود رو لبم اومد...
ارسلان: بیا بریم ی چیزی بخوریم دیشبم هیچی نخوردی بدنت ضعیف میشه..
۴۵.۰k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.