پارت داریم.عمل به قول.
به تعداد اشک هایمان میخندیم
ارسلان .
با صدای در از افکارم بیرون آومدم و به در خیره شدم.
دیانا ازم جدا شدم و گفتم.
(دیانا) بفرماید.
مهشاد و مامانم آومد و پشتشون بچه های اکبپ.
چون اتاق خوصوصی بود کاری بهشون نداشتن.
(مامان)الاهی مادر دور سرت بگرده.
(من)خدا نکنه مامان
مامان آومد سمتم و پیشونیم رو بوسید.
لبخندی زدم و به بچه ها نگاه کردم.
(محمد)داداش از دم تیغ گذشتی ها.
(رضا)آره بابا داشت به چخ میرفت
(عسل)ای بابا بسه دیگه فعلا که حالش خوبه
(محراب)داشتم از دردسر برادر زن خلاص میشدم ها.
محشاد پس گردنی بهش زد و گفت.
(محشاد)محراب خفه.
دیانا در بوتری آب رو از روی میز برداشت و پرت کرد تو گله محراب.
(دیانا)میشه ساکت شی؟
(مامان)عروسم رو نارحت نکنید.
منو محشاد خندیدم و بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن دیانا هم سرش رو پایین انداخت و گفت.
(دیانا)بابا مجبور شدم.
(محشاد)عزیزم هیچ اجباری نبود.
(من)محشاد اذیت نکن نامزدم رو.
دیانا چش قوری بهم رفت که مامان دستش رو گرفت و گفت
(مامان)تو که آخر عروس خودمی
دیانا دوباره سرخ شد که این سری همه زدیم زیر خنده.
(رصا)آقا بگید قضیه چیه.
محشاد شروع کرد به توضیح دادن.
بچه ها پهن زمین شدن از خنده.
بعد چند دقیقه گوشی دیانا زنگ خورد.
دیانا لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
با تعجب به راه رفتش خیره شدم که محشاد با خنده گفت.
(محشاد)نترس برادر من این از اون دختراش نیست.
(من)ن بابا داشتم فکر میکردم.
(محراب)دیگه راه برگشتی نیست همه میدونیم.
(من)اع؟انقدر زایع بودم؟
بچه ها سری تکون دادن و رضا گفت
(رضا)آره بابا یه خروار از زایع اون ور تر.
خندی کردم که دیانا از در وارد شد و صدام کرد.
(دیانا)ارسلاااااان
(من)جانم.
بچه ها زدن زیر خنده که آروم گفتم.
(من)اع بابا زشته.
(دیانا)مامانمه میخواد بهات حرف بزنه.
(من)با من؟
(دیانا)آره دیگه بهش گفتم تصادف کردی میخواد حالت رو بپرسه
اهانی زیر لب گفتم و صدام رو صاف کردم و گوشی رو ازش گرفتم .
پارت_۳۸
ارسلان .
با صدای در از افکارم بیرون آومدم و به در خیره شدم.
دیانا ازم جدا شدم و گفتم.
(دیانا) بفرماید.
مهشاد و مامانم آومد و پشتشون بچه های اکبپ.
چون اتاق خوصوصی بود کاری بهشون نداشتن.
(مامان)الاهی مادر دور سرت بگرده.
(من)خدا نکنه مامان
مامان آومد سمتم و پیشونیم رو بوسید.
لبخندی زدم و به بچه ها نگاه کردم.
(محمد)داداش از دم تیغ گذشتی ها.
(رضا)آره بابا داشت به چخ میرفت
(عسل)ای بابا بسه دیگه فعلا که حالش خوبه
(محراب)داشتم از دردسر برادر زن خلاص میشدم ها.
محشاد پس گردنی بهش زد و گفت.
(محشاد)محراب خفه.
دیانا در بوتری آب رو از روی میز برداشت و پرت کرد تو گله محراب.
(دیانا)میشه ساکت شی؟
(مامان)عروسم رو نارحت نکنید.
منو محشاد خندیدم و بچه ها با تعجب بهمون نگاه میکردن دیانا هم سرش رو پایین انداخت و گفت.
(دیانا)بابا مجبور شدم.
(محشاد)عزیزم هیچ اجباری نبود.
(من)محشاد اذیت نکن نامزدم رو.
دیانا چش قوری بهم رفت که مامان دستش رو گرفت و گفت
(مامان)تو که آخر عروس خودمی
دیانا دوباره سرخ شد که این سری همه زدیم زیر خنده.
(رصا)آقا بگید قضیه چیه.
محشاد شروع کرد به توضیح دادن.
بچه ها پهن زمین شدن از خنده.
بعد چند دقیقه گوشی دیانا زنگ خورد.
دیانا لبخندی زد و از اتاق خارج شد.
با تعجب به راه رفتش خیره شدم که محشاد با خنده گفت.
(محشاد)نترس برادر من این از اون دختراش نیست.
(من)ن بابا داشتم فکر میکردم.
(محراب)دیگه راه برگشتی نیست همه میدونیم.
(من)اع؟انقدر زایع بودم؟
بچه ها سری تکون دادن و رضا گفت
(رضا)آره بابا یه خروار از زایع اون ور تر.
خندی کردم که دیانا از در وارد شد و صدام کرد.
(دیانا)ارسلاااااان
(من)جانم.
بچه ها زدن زیر خنده که آروم گفتم.
(من)اع بابا زشته.
(دیانا)مامانمه میخواد بهات حرف بزنه.
(من)با من؟
(دیانا)آره دیگه بهش گفتم تصادف کردی میخواد حالت رو بپرسه
اهانی زیر لب گفتم و صدام رو صاف کردم و گوشی رو ازش گرفتم .
پارت_۳۸
۶.۴k
۱۹ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.