اجبار به عشق ... part 12
با این که شکه شده بود اما سریع خودشو جمع و جور کرد
تهیونگ : سلام
خیلی سرد بدون این که جوابشو بده از در رد شد و حتی جواب سلامش رو هم نداد
پسرک که از این کار دختر تعجب کرده بود شکه به جای خالیه اون خیره شد
تهیونگ : چشه این ؟
دخترک خسته با بی حوصلگی و اروم اروم پاهاش رو روی پله ها گذاشت و تمام توانش رو داخل پاهاش کرد
و با تمام انرژیش از اون همه پله بالا رفت و وارد اتاقش شد
خودش رو روی تختش رها کرد
خسته تر از اون چیزی بود که بتونه لباس هاشو عوض کنه
صدای شکمش مجبورش میکرد که بره و غذا بخوره
از اون جایی که خانوادش خیلی روی غذا خوردن و لباس حساس بودن نمیتونست با همون لباس ها بره
هوفی زیر لب گفت و با همون بدن کوفته بلند شد و رفت تا یه لباس انتخواب کنه
انتظار داشت مثل خونه ی خودشون تمام کمد سیاه و سفید باشه
اما با تم صورتی کمد مواجه شد
هه یونگ : لعنت بهششش ... این همه رنگگگ ... آخه این ... کوفتیا .... وایییی .... هوفففف ... دارم روانی میشم * یکم بلند
در کمد رو محکم بست و سمت کولش رفت و لباس هایی که با خودش آورده بود رو روی تخت پرت کرد
و با اعصابی خش خشی یه شلوار و لباس پوشید و دوباره سمت پله ها رفت
هه یونگ : به خدا پله های قصر شیفو هم آنقدر زیاد نیست * ادای گریه
یه جون : عه کی اومدی خونه ؟
هه یونگ : ها ؟ ... نمیدونم
یه جون : اها ... دوباره یه چند روز میمونی اینجا لوس میشیا
هه یونگ : من لوس نیستم
یه جون : هوم معلومه ... از دادت معلوم بود
هه یونگ : کدوم داد ؟
یه جون : به خاطر لباس
هه یونگ : هوففف ...
برادرش که میدونست الان مثل یه آتش فشان فوران میکنه اون مکان رو ترک کرد و زیاد رو مخش راه نرفت
میدونست الان خیلی خسته اس چون تمام اون راهو پیاده اومده و مثل همیشه غذای دانشگاهشو نخورده
...
تهیونگ : سلام
خیلی سرد بدون این که جوابشو بده از در رد شد و حتی جواب سلامش رو هم نداد
پسرک که از این کار دختر تعجب کرده بود شکه به جای خالیه اون خیره شد
تهیونگ : چشه این ؟
دخترک خسته با بی حوصلگی و اروم اروم پاهاش رو روی پله ها گذاشت و تمام توانش رو داخل پاهاش کرد
و با تمام انرژیش از اون همه پله بالا رفت و وارد اتاقش شد
خودش رو روی تختش رها کرد
خسته تر از اون چیزی بود که بتونه لباس هاشو عوض کنه
صدای شکمش مجبورش میکرد که بره و غذا بخوره
از اون جایی که خانوادش خیلی روی غذا خوردن و لباس حساس بودن نمیتونست با همون لباس ها بره
هوفی زیر لب گفت و با همون بدن کوفته بلند شد و رفت تا یه لباس انتخواب کنه
انتظار داشت مثل خونه ی خودشون تمام کمد سیاه و سفید باشه
اما با تم صورتی کمد مواجه شد
هه یونگ : لعنت بهششش ... این همه رنگگگ ... آخه این ... کوفتیا .... وایییی .... هوفففف ... دارم روانی میشم * یکم بلند
در کمد رو محکم بست و سمت کولش رفت و لباس هایی که با خودش آورده بود رو روی تخت پرت کرد
و با اعصابی خش خشی یه شلوار و لباس پوشید و دوباره سمت پله ها رفت
هه یونگ : به خدا پله های قصر شیفو هم آنقدر زیاد نیست * ادای گریه
یه جون : عه کی اومدی خونه ؟
هه یونگ : ها ؟ ... نمیدونم
یه جون : اها ... دوباره یه چند روز میمونی اینجا لوس میشیا
هه یونگ : من لوس نیستم
یه جون : هوم معلومه ... از دادت معلوم بود
هه یونگ : کدوم داد ؟
یه جون : به خاطر لباس
هه یونگ : هوففف ...
برادرش که میدونست الان مثل یه آتش فشان فوران میکنه اون مکان رو ترک کرد و زیاد رو مخش راه نرفت
میدونست الان خیلی خسته اس چون تمام اون راهو پیاده اومده و مثل همیشه غذای دانشگاهشو نخورده
...
۸.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.