فیک کوک ( جدایی ناپذیر) پارت ۱۳
( فردا صبح)
از زبان ا/ت
رفتم شرکت همه یجوری نگام میکردن همش دمه گوشه هم پچ پچ میکردن خیلی خجالت میکشیدم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم
رفتم سره میزم نشستم کارایی که باید میکردم رو انجام دادم بردمشون پیشه لینا تا چک کنه همین که برگه ها رو دادم دستش سرم داد زد و گفت : این چه وضعش هست اینا چرا اینطوری هستن همشون اشتباهن فکر نکن چون دوست دختره رییسی بهت آسون میگیرم و چیزی نمیگم
داشت بهونه میآورد فکر کنم خیلی ناراحت و اعصبانی از دستم
گفتم : ولی اینا...همونی هستن که خواسته بودین
برگه ها رو پرت کرد روم و گفت : از اول درستشون میکنی
اشک تو چشام جمع شد این همه زحمت کشیده بودم چرا اینطوری کرد ا/نی اومد پیشم و گفت : ا/ت چیشده گفتم : چیزی نیست گفت : ولی... گفتم : میشه بری و به کارت برسی ا/نی رفت خم شدم و برگه ها رو جمع کردم هم جمع میکردم هم اشکام سرازیر شده بودن بلند شدم وقتی برگشتم جونگ کوک رو دیدم قیافم رو که دید دستاش رو گذاشت دو طرفه صورتم گفت : ا/ت چیشده گفتم : هیچی نشده گفت : کسی بهت چیزی گفته گفتم : نه... گفت : دوروغ نگو بهم بگو چیشده
گفتم : راستش...لینا...کلی حرف بارم کرد گفت : چی گفت
گفتم : چه میدونم...همش بهونه میاره واسه کارام...
دستم و گرفت و گفت : امروز باید این مسئله حل بشه
داشت با خودش میبردم سمته سالن اصلی با زور جلوش رو گرفتم گفتم : جونگ کوک صبر کن چیکار میکنی میخوای بدتر بکنی جَو اینجا رو... همین الانشم نمیتونم تو روی کسی نگاه کنم به اندازه کافی آب میشم از خجالت لطفاً تو بدترش نکن بلند داد زد و گفت : چرا..چرا مگه با من بودن خجالت داره... گفتم : خواهش میکنم آروم تر الان میشنون دوباره داد زد و گفت : بزار بشنون...برام مهم نیست...من عاشق تو هستم حتی اگه آسمون به زمین بیاد زمین به آسمون بره بازم عاشقت میمونم
از زبان ا/ت
رفتم شرکت همه یجوری نگام میکردن همش دمه گوشه هم پچ پچ میکردن خیلی خجالت میکشیدم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم
رفتم سره میزم نشستم کارایی که باید میکردم رو انجام دادم بردمشون پیشه لینا تا چک کنه همین که برگه ها رو دادم دستش سرم داد زد و گفت : این چه وضعش هست اینا چرا اینطوری هستن همشون اشتباهن فکر نکن چون دوست دختره رییسی بهت آسون میگیرم و چیزی نمیگم
داشت بهونه میآورد فکر کنم خیلی ناراحت و اعصبانی از دستم
گفتم : ولی اینا...همونی هستن که خواسته بودین
برگه ها رو پرت کرد روم و گفت : از اول درستشون میکنی
اشک تو چشام جمع شد این همه زحمت کشیده بودم چرا اینطوری کرد ا/نی اومد پیشم و گفت : ا/ت چیشده گفتم : چیزی نیست گفت : ولی... گفتم : میشه بری و به کارت برسی ا/نی رفت خم شدم و برگه ها رو جمع کردم هم جمع میکردم هم اشکام سرازیر شده بودن بلند شدم وقتی برگشتم جونگ کوک رو دیدم قیافم رو که دید دستاش رو گذاشت دو طرفه صورتم گفت : ا/ت چیشده گفتم : هیچی نشده گفت : کسی بهت چیزی گفته گفتم : نه... گفت : دوروغ نگو بهم بگو چیشده
گفتم : راستش...لینا...کلی حرف بارم کرد گفت : چی گفت
گفتم : چه میدونم...همش بهونه میاره واسه کارام...
دستم و گرفت و گفت : امروز باید این مسئله حل بشه
داشت با خودش میبردم سمته سالن اصلی با زور جلوش رو گرفتم گفتم : جونگ کوک صبر کن چیکار میکنی میخوای بدتر بکنی جَو اینجا رو... همین الانشم نمیتونم تو روی کسی نگاه کنم به اندازه کافی آب میشم از خجالت لطفاً تو بدترش نکن بلند داد زد و گفت : چرا..چرا مگه با من بودن خجالت داره... گفتم : خواهش میکنم آروم تر الان میشنون دوباره داد زد و گفت : بزار بشنون...برام مهم نیست...من عاشق تو هستم حتی اگه آسمون به زمین بیاد زمین به آسمون بره بازم عاشقت میمونم
۱۱۷.۰k
۲۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.