چرخُ فلک p82
از سردیش ناخداگاه پیرهن جونگ کوک رو تو مشتم گرفتم
استرس داشتم...بعد ۷ ماه میخواستم بچمو ببینم
دستمو تو دستای بزرگ و مردونش گرفت و فشرد
چند لحظه بعد تصویر حرکت جسم کوچک و سیاه سفیدی توی مانیتور نمایان شد
صدای بوم بوم تند ضربان قلبش باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه
دستمالی بهم داد تا مایع لزج رو پاک کنم
خانم دکتر استراحت مطلق و چند تا ویتامین تجویز کرد و قرار شد ۵۰ روز دیگه دوباره بیام
جونگ کوک منو رسوند خونه تو ماشین بوديم که گفت:
_باید حرف بزنیم
گغتم:
_حرفی داری بیا بالا...هوا خیلی گرمه دارم آبپز میشم
وارد خونه که شدیم لباس رویم رو درآوردم و حالا با یه تیشرت بلند و سفید جلوش بودم
خواستم برم سمت آشپزخونه که گفت:
_کجا میری
_میرم یه شربتی چیزی درست کنم
از من رد شد:
_تو بشین خودم درست میکنم
جرعه ای از شربت آلبالویی که آورده بود خوردم:
_خب چی میخواستی بگی
_ببین همونطور ک خانم دکتر هم گفت استراحت مطلقی ...نباید زیاد کار کنی و خیلی تحرک داشته باشی...ازت میخوام..که..که..اجازه بدی این دو ماه آخر رو بیشتر پیشت باشم...میتونی...تحملم کنی؟
اخم کردم
چه بلایی سر غرور این مرد اومده بود که ازم خواهش میکرد تحملش کنم؟
_باشه ولی باید حد خودتو بدونی
سری تکون داد:
_میدونم ...سعی میکنم زیاد جلو چشمت نباشم که اذیت نشی
حالا اون داشت با غرور من بازی میکرد
دلم میخواست بگم وجودت نه تنها اذیتم نمیکنه بلکه باعث آرامشم هم میشع
اما نگفتم
ناهار رو از بیرون سفارش داد مشغول خوردن بودیم که گفتم:
_ننه گلاب خوبه؟..وضعیت سرطان ایزابل چیشد؟
_ننه که خوبه گاهی همه دق و دلیشو میریزه سرم و بخاطر اینکه تورو از دست دادم سر تا پام رو قهوه ای میکنه....خودت که میشناسیش...تو این کار استاده
به یاد حرفا و رفتار هاش خنده ی کوتاهی کردم که نگاهش میخ شد رو لبام:
_اره خوب یادمه
ادامه داد
_ایزابل هم خیلی وقته مرخص شده از بیمارستان و حالش بهتره
استرس داشتم...بعد ۷ ماه میخواستم بچمو ببینم
دستمو تو دستای بزرگ و مردونش گرفت و فشرد
چند لحظه بعد تصویر حرکت جسم کوچک و سیاه سفیدی توی مانیتور نمایان شد
صدای بوم بوم تند ضربان قلبش باعث شد اشک تو چشمام جمع بشه
دستمالی بهم داد تا مایع لزج رو پاک کنم
خانم دکتر استراحت مطلق و چند تا ویتامین تجویز کرد و قرار شد ۵۰ روز دیگه دوباره بیام
جونگ کوک منو رسوند خونه تو ماشین بوديم که گفت:
_باید حرف بزنیم
گغتم:
_حرفی داری بیا بالا...هوا خیلی گرمه دارم آبپز میشم
وارد خونه که شدیم لباس رویم رو درآوردم و حالا با یه تیشرت بلند و سفید جلوش بودم
خواستم برم سمت آشپزخونه که گفت:
_کجا میری
_میرم یه شربتی چیزی درست کنم
از من رد شد:
_تو بشین خودم درست میکنم
جرعه ای از شربت آلبالویی که آورده بود خوردم:
_خب چی میخواستی بگی
_ببین همونطور ک خانم دکتر هم گفت استراحت مطلقی ...نباید زیاد کار کنی و خیلی تحرک داشته باشی...ازت میخوام..که..که..اجازه بدی این دو ماه آخر رو بیشتر پیشت باشم...میتونی...تحملم کنی؟
اخم کردم
چه بلایی سر غرور این مرد اومده بود که ازم خواهش میکرد تحملش کنم؟
_باشه ولی باید حد خودتو بدونی
سری تکون داد:
_میدونم ...سعی میکنم زیاد جلو چشمت نباشم که اذیت نشی
حالا اون داشت با غرور من بازی میکرد
دلم میخواست بگم وجودت نه تنها اذیتم نمیکنه بلکه باعث آرامشم هم میشع
اما نگفتم
ناهار رو از بیرون سفارش داد مشغول خوردن بودیم که گفتم:
_ننه گلاب خوبه؟..وضعیت سرطان ایزابل چیشد؟
_ننه که خوبه گاهی همه دق و دلیشو میریزه سرم و بخاطر اینکه تورو از دست دادم سر تا پام رو قهوه ای میکنه....خودت که میشناسیش...تو این کار استاده
به یاد حرفا و رفتار هاش خنده ی کوتاهی کردم که نگاهش میخ شد رو لبام:
_اره خوب یادمه
ادامه داد
_ایزابل هم خیلی وقته مرخص شده از بیمارستان و حالش بهتره
۲۴.۷k
۰۷ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.