"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part6
ندا با ترس به اطراف نگاه کرد
-کجا؟اینجا هیچی نیست
ناگهان صدای خنده و قدمهای سنگین از انتهای کوچه به گوششان رسید نورا و ندا سریع به سمت یک در کوچک که به نظر میرسید به یک انباری است دویدند نورا در را باز کرد و هر دو به داخل رفتند درون انباری تاریک و بوی کهنگی میآمد نورا در را محکم بست و به دیوار تکیه داد
-الانچیکار کنیم نورا اینها مارو پیدا میکنن
نورا سعی کرد آرامش خود را حفظ کن
~باید صبر کنیم اگر بتونیم صداشون رو بشنویم شاید بتونیم کاری بکنیم
چند دقیقه گذشت و صدای خنده و فریادها به گوششان رسید نورا میتوانست احساس کند که چقدر زمان در حال گذر است و چقدر آنها در خطر قرار دارند ناگهان، صدای یک نفر نزدیک در آمد نورا و ندا با ترس به هم نگاه کردند و نورا به ندا اشاره کرد که ساکت باشد
در همین حین، صدای مردی که به نظر میرسید یکی از پسرا باشد، به گوششان رسید
▪باید اینجا رو بگردیم نمتونن دور بشن
نورا قلبش به شدت میتپید
~باید فرار کنیم حالا!
او به آرامی در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. هیچکس در آنجا نبود اما صدای قدمها هنوز به گوش میرسید نورا به ندا گفت
~بیا باید از اینجا بریم
دو دختر به آرامی از انباری خارج شدند و به سمت در دیگری که به خیابان میرسید، دویدند اما به محض اینکه قدم در خیابان گذاشتند متوجه شدند که در اینجا هم خبری از امنیت نیست کوچههای تاریک و خالی احساس ترس و ناامنی را در دلشان زنده کرده بود
-خب کجا بریم نورا؟
نورا به دور و بر نگاه کرد و ناگهان متوجه یک ماشین قدیمی و زنگزده در گوشه خیابان شد
~شاید بتونیم با این ماشین فرار کنیم
هر دو به سمت ماشین دویدند. نورا در را باز کرد، اما متوجه شد که ماشین قفل است. او ناامیدگفت
~قفله نمدونم چطوری بازش کنم
ندا به سرعت به دور و بر نگاه کرد و چشمش به یک سنگ بزرگ افتاد
~شاید بتونیم با این سنگ شیشه رو بشکنیم
نورا کمی تردید کرد، اما در نهایت گفت
~باید ریسک کنیم
ندا سنگ را برداشت و با تمام قدرت به شیشهی در ماشین کوبید شیشه با صدای بلندی شکست و آنها هردو به داخل پریدند. نورا سریعاً در را قفل کرد و ندا به دنبال کلید ماشین گشت
ببخشید چند تا مشکل بزرگ برام پیش امده برای همین دیر به دیر میزارم
Part6
ندا با ترس به اطراف نگاه کرد
-کجا؟اینجا هیچی نیست
ناگهان صدای خنده و قدمهای سنگین از انتهای کوچه به گوششان رسید نورا و ندا سریع به سمت یک در کوچک که به نظر میرسید به یک انباری است دویدند نورا در را باز کرد و هر دو به داخل رفتند درون انباری تاریک و بوی کهنگی میآمد نورا در را محکم بست و به دیوار تکیه داد
-الانچیکار کنیم نورا اینها مارو پیدا میکنن
نورا سعی کرد آرامش خود را حفظ کن
~باید صبر کنیم اگر بتونیم صداشون رو بشنویم شاید بتونیم کاری بکنیم
چند دقیقه گذشت و صدای خنده و فریادها به گوششان رسید نورا میتوانست احساس کند که چقدر زمان در حال گذر است و چقدر آنها در خطر قرار دارند ناگهان، صدای یک نفر نزدیک در آمد نورا و ندا با ترس به هم نگاه کردند و نورا به ندا اشاره کرد که ساکت باشد
در همین حین، صدای مردی که به نظر میرسید یکی از پسرا باشد، به گوششان رسید
▪باید اینجا رو بگردیم نمتونن دور بشن
نورا قلبش به شدت میتپید
~باید فرار کنیم حالا!
او به آرامی در را باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت. هیچکس در آنجا نبود اما صدای قدمها هنوز به گوش میرسید نورا به ندا گفت
~بیا باید از اینجا بریم
دو دختر به آرامی از انباری خارج شدند و به سمت در دیگری که به خیابان میرسید، دویدند اما به محض اینکه قدم در خیابان گذاشتند متوجه شدند که در اینجا هم خبری از امنیت نیست کوچههای تاریک و خالی احساس ترس و ناامنی را در دلشان زنده کرده بود
-خب کجا بریم نورا؟
نورا به دور و بر نگاه کرد و ناگهان متوجه یک ماشین قدیمی و زنگزده در گوشه خیابان شد
~شاید بتونیم با این ماشین فرار کنیم
هر دو به سمت ماشین دویدند. نورا در را باز کرد، اما متوجه شد که ماشین قفل است. او ناامیدگفت
~قفله نمدونم چطوری بازش کنم
ندا به سرعت به دور و بر نگاه کرد و چشمش به یک سنگ بزرگ افتاد
~شاید بتونیم با این سنگ شیشه رو بشکنیم
نورا کمی تردید کرد، اما در نهایت گفت
~باید ریسک کنیم
ندا سنگ را برداشت و با تمام قدرت به شیشهی در ماشین کوبید شیشه با صدای بلندی شکست و آنها هردو به داخل پریدند. نورا سریعاً در را قفل کرد و ندا به دنبال کلید ماشین گشت
ببخشید چند تا مشکل بزرگ برام پیش امده برای همین دیر به دیر میزارم
۵۲۲
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.