رویای حقیقی پارت ۱۱
اون لوکاس بود . باورم نمی شد . تمام مدت داشته به شرکت کوک خیانت می کرده و خودش رو همدست اونا معرفی کرده بوده
لوکاس : ات . تو اینجا چی کار می کنی
ات : م...من...من...
لوکاس : از کی اینجایی
ات : م...منن...رفته بودم....دستشویی
لوکاس : ببخشید ات اما مجبورم اینکارو بکنم
ویو ات : لوکاس قدم برداشت سمتم . از ترس نمی تونستم تکون بخورم که دیگه هیچی نفهمیدم .
ویو لوکاس : ات ماجرا رو فهمیده بود .اون فهمیده بود من کیم و هدفم چیه . نمی خواستم به اون اسیب بزنم اما چاره ای نداشتم . باید نقشم عملی می شد . جلوی دهنش دستمال گرفتم و اونم بدون هیچ مقاومتی بیهوش شد . بلندش کردم و رفتم سمت مخفیگاهمون . انداختمش تو یکی ازاتاقا . درم روش قفل کردم . منتظر موندم تا زیردستام بهم زمان مناسب برای عملی کردن نقشم رو بدن .
ویو ته : ۱۰ دقیقه گذشته بود و ات برنگشته بودم . خیلی نگران بودم . از سر میز بلند شدم و رفتم دنبالش . تو دستشویی نبود . اون دور و اطرافم گشتم نبود . خیلی ترسیده بودم . نکنه دوباره اون اتفاق افتاده . نکنه دوباره دزدیدنش . رفتم به کوک بگم ات نیست که کوک رو هم پیدا نکردم . انگار همه اب شده بودن رفته بودن تو زمین .
ویو کوک :
داشتم با مهمونا حرف می زدم که یکیشون ازم خواست تا باهاشون برم اونور باغ . اما وقتی رسیدیم، یکی چیزی رو محکم زد به پشتم (غلط کرد 😡) خیلی درد داشت . برگشتم دیدم دو تا مرد قوی هیکلن و باهاشون در گیر شدم اما من یکی بودم و اونا دونفر که زورشون خیلی بیشتر از من بود .بعد از چند دقیقه درگیری از دهنم و دستم خون میامد . همه جام درد گرفته بود . دیگه توان نداشتم ....
لوکاس : ات . تو اینجا چی کار می کنی
ات : م...من...من...
لوکاس : از کی اینجایی
ات : م...منن...رفته بودم....دستشویی
لوکاس : ببخشید ات اما مجبورم اینکارو بکنم
ویو ات : لوکاس قدم برداشت سمتم . از ترس نمی تونستم تکون بخورم که دیگه هیچی نفهمیدم .
ویو لوکاس : ات ماجرا رو فهمیده بود .اون فهمیده بود من کیم و هدفم چیه . نمی خواستم به اون اسیب بزنم اما چاره ای نداشتم . باید نقشم عملی می شد . جلوی دهنش دستمال گرفتم و اونم بدون هیچ مقاومتی بیهوش شد . بلندش کردم و رفتم سمت مخفیگاهمون . انداختمش تو یکی ازاتاقا . درم روش قفل کردم . منتظر موندم تا زیردستام بهم زمان مناسب برای عملی کردن نقشم رو بدن .
ویو ته : ۱۰ دقیقه گذشته بود و ات برنگشته بودم . خیلی نگران بودم . از سر میز بلند شدم و رفتم دنبالش . تو دستشویی نبود . اون دور و اطرافم گشتم نبود . خیلی ترسیده بودم . نکنه دوباره اون اتفاق افتاده . نکنه دوباره دزدیدنش . رفتم به کوک بگم ات نیست که کوک رو هم پیدا نکردم . انگار همه اب شده بودن رفته بودن تو زمین .
ویو کوک :
داشتم با مهمونا حرف می زدم که یکیشون ازم خواست تا باهاشون برم اونور باغ . اما وقتی رسیدیم، یکی چیزی رو محکم زد به پشتم (غلط کرد 😡) خیلی درد داشت . برگشتم دیدم دو تا مرد قوی هیکلن و باهاشون در گیر شدم اما من یکی بودم و اونا دونفر که زورشون خیلی بیشتر از من بود .بعد از چند دقیقه درگیری از دهنم و دستم خون میامد . همه جام درد گرفته بود . دیگه توان نداشتم ....
۶.۲k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.