دست نیافتنی
دست نیافتنی 🖤
part9
از زبان ات
نمی دونم این دقیقاً چه حسی بود که داشت از درون منو نابود می کرد هر ثانیه که نگاهم به نگاه های بی میل و علاقش نسبت به خودم می دیدم منو داغون می کرد قلبم بدجوری شکسته بود فقط در ظاهر سعی می کردم شاد و خوشحال بنظر بیام ولی هیچکس نبود که بیاد کنارم بشینه و ماسک خندانمو از صورتم برداره و بگه که تا آخرش باهامه
یدفه تو فکر فرو رفتم اصلا نفهمیدم تهیونگ و چلسی داشتن چی بهم میگفتن یاد حرفای بابام افتادم که به پاس افتاده بودمو ازش التماس می کردم که منو به ازدواج اجباری با کیم جئونگ هیون نده که بهم گفت: کسی که تو رو دوست داشته باشه به هر طریقی به دستت میاره عشق فقط تو نگاه اول یه هوسه گول حرفای عاشقانه رو نخور عشق تو قصه هاس و تو قصه ی منو به سمت سیاهی و نابودی کشوندی و عشقمو ازم گرفتی
داشت خیلی از حرفای دیگش رو کم کم یادم می اومد که چلسی بازومو گرفت و منو سمت خودش چرخوند
چلسی: ات بیا با داداشم بریم خرید اون مارو می رسونه و بعدش خودش میره
ات: همممم... باشه بریم دستمو گرفت و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم چلسی کنار راننده پیش تهیونگ نشست و منم مثل بچه ها صندلی عقب ماشین مثل بچه ۶ ساله ها نشسته بودم
رسیدیم مرکز خرید و تهیونگ ماشینش رو یه جا روبه روی پاساژ بزرگ خرید نگه داشت پیاده شدیم و خواستیم بریم تو پاساژ خرید که جولوی پاساژ ۵ پسر بهمون لبخند هیزی زدن و جولوی در ورودی ایستادن نمی دونستیم چیکار کنیم من و چلسی به هم چسبیده بودیم
یکی شون که قد بلند ترین و هیکلی ترین شون بود اومد جلو سمت من هر بار خواست بهم نزدیک تر شه که یدفه...
شرط پارت بعدی ۸۵ تایی شدن فالوور هاس ♡♡♡♡♡♡♡
part9
از زبان ات
نمی دونم این دقیقاً چه حسی بود که داشت از درون منو نابود می کرد هر ثانیه که نگاهم به نگاه های بی میل و علاقش نسبت به خودم می دیدم منو داغون می کرد قلبم بدجوری شکسته بود فقط در ظاهر سعی می کردم شاد و خوشحال بنظر بیام ولی هیچکس نبود که بیاد کنارم بشینه و ماسک خندانمو از صورتم برداره و بگه که تا آخرش باهامه
یدفه تو فکر فرو رفتم اصلا نفهمیدم تهیونگ و چلسی داشتن چی بهم میگفتن یاد حرفای بابام افتادم که به پاس افتاده بودمو ازش التماس می کردم که منو به ازدواج اجباری با کیم جئونگ هیون نده که بهم گفت: کسی که تو رو دوست داشته باشه به هر طریقی به دستت میاره عشق فقط تو نگاه اول یه هوسه گول حرفای عاشقانه رو نخور عشق تو قصه هاس و تو قصه ی منو به سمت سیاهی و نابودی کشوندی و عشقمو ازم گرفتی
داشت خیلی از حرفای دیگش رو کم کم یادم می اومد که چلسی بازومو گرفت و منو سمت خودش چرخوند
چلسی: ات بیا با داداشم بریم خرید اون مارو می رسونه و بعدش خودش میره
ات: همممم... باشه بریم دستمو گرفت و با هم رفتیم سوار ماشین شدیم چلسی کنار راننده پیش تهیونگ نشست و منم مثل بچه ها صندلی عقب ماشین مثل بچه ۶ ساله ها نشسته بودم
رسیدیم مرکز خرید و تهیونگ ماشینش رو یه جا روبه روی پاساژ بزرگ خرید نگه داشت پیاده شدیم و خواستیم بریم تو پاساژ خرید که جولوی پاساژ ۵ پسر بهمون لبخند هیزی زدن و جولوی در ورودی ایستادن نمی دونستیم چیکار کنیم من و چلسی به هم چسبیده بودیم
یکی شون که قد بلند ترین و هیکلی ترین شون بود اومد جلو سمت من هر بار خواست بهم نزدیک تر شه که یدفه...
شرط پارت بعدی ۸۵ تایی شدن فالوور هاس ♡♡♡♡♡♡♡
۵.۹k
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.