ادامه پارت آخر:)
تهیونگ منتظر با چشمای خیس به لارا زل زد: چی هست؟
از داخل کیفش دفتری رو در آورد و گفت: صفحه اول رو که خوندم فهمیدم مادربزرگ اینو برای تو نوشته اون نمیخواست ازدواج کنه آقای کیم ... امیدوارم به جواب سوال های بی جوابت برسی
(چند ساعت بعد)
برگشت خونه همون خونه ای که با ا/ت داشت اما این خونه بدون اون مثل یه لونه خفاش بود...سرد و تاریک روی مبل نشست و تمام اون دفتر رو خوند چند ساعتی طول کشید که تمام حرفهای ا/ت توی این ۴۰ سال جداییشون رو بخونه
به خط آخر رسید..
نوشته بود:
+کیم تهیونگ پسری که با ورود به زندگیم همه ی سرنوشتمو تغییر دادی...
اینو بدون که برای من هنوز اون پسر ۲۳ ساله هستی که همیشه منو میخندونه و منو از غمگین بودن نجات میده
دوست دار تو و کسی که تا روز مرگش ضربان قلبش به نام تو بود...پارک ا/ت
دستی به صورتش کشید..خیس بود قلبش به سختی می تپید و پشیمون بود راجب ا/ت اشتباه فکر می کرد اون به خواسته پدرش ازدواج کرده بود نه به خواسته ی خودش
به سمت اتاق خوابی رفت که سالها بود درش رو باز نکرده بود همین که بازش کرد بویی به مشامش می رسید...این چه بویی بود که اونو به لبه ی پنجره می کشوند؟
دفتر رو روی تخت گذاشت و ملافه ی سفید رنگ رو روش کشید: پارک ا/ت دختری که طی این ۴۰ سال یک ذره عشقم نسبت به تو کم نشد...من این خاطرات بد رو با تموم سختی هاش توی این دنیای سرد و بی احساس ترک می کنم...
کمد رو باز کرد هنوز لباسای جوونی ا/ت توی کمد بود... به جرعت میتونست بگه که لباسا هنوز بوی تن اونو داشتن با اشتیاق و اشکی که از چشمش می چکید اونو بو می کشید: من دارم میام حوری من
روی لبه ی پنجره ایستاد و پایین رو نگاه کرد..پاهاش دیگه مثل قبل نمی لرزید...دیگه ترسی از اون ارتفاع نداشت
مثل پرنده ای که بخواد پرواز کنه چشماشو بست و خودش رو از ساختمونی که با کلی عشق ساخته شده بود پایین انداخت همونجا بود که همه چیز سیاه شد و دیگه دردی احساس نمیشد
چشماشو باز کرد اولین چیزی که حس کرد این بود که روی زمین بود نگاهی به دستش انداخت دیگه چروکی نداشت بازم مثل جوونی هاش بلند و زیبا بودن بلند شد داشت توی مه قدم میزد خودش هم نمی دونست کی اومده اونجا اما مه قشنگی بود و بوی خوبی میومد ...شاید... این همون بویی بود که ۴۰ سال انتظارشو کشید؟
جلو میرفت و سعی می کرد به چیزی بیرون از مه ها برسه که با صدای دختر جوونی ایستاد: آهای کیم تهیونگ
با شنیدن دوباره صداش قلب دوباره جوونش به تپش افتاد و به سمتش برگشت: ا/تم.... خودتی؟
اشک توی چشمای دختر و پسر عاشقمون جمع شده بود که دخترک دستاشو باز کرد: خیلی وقته منتظرما..نمیای بغلم؟
پسر با تمام وجود به سمتش دویید دیگه آزاد بود که توی دنیای قشنگی که اسمش بهشت بود تا ابد و ابدیت با اون زندگی کنه ...
تموم شد و رفتتتت
بیاید منطقی باشیم فیلم هندی نیست یهو ا/ت رو زنده کنم🤣🤣
و اینکه بابت اینکه دیر میزارم معذرت می خوام نتم چند روزه افتضاحه
از داخل کیفش دفتری رو در آورد و گفت: صفحه اول رو که خوندم فهمیدم مادربزرگ اینو برای تو نوشته اون نمیخواست ازدواج کنه آقای کیم ... امیدوارم به جواب سوال های بی جوابت برسی
(چند ساعت بعد)
برگشت خونه همون خونه ای که با ا/ت داشت اما این خونه بدون اون مثل یه لونه خفاش بود...سرد و تاریک روی مبل نشست و تمام اون دفتر رو خوند چند ساعتی طول کشید که تمام حرفهای ا/ت توی این ۴۰ سال جداییشون رو بخونه
به خط آخر رسید..
نوشته بود:
+کیم تهیونگ پسری که با ورود به زندگیم همه ی سرنوشتمو تغییر دادی...
اینو بدون که برای من هنوز اون پسر ۲۳ ساله هستی که همیشه منو میخندونه و منو از غمگین بودن نجات میده
دوست دار تو و کسی که تا روز مرگش ضربان قلبش به نام تو بود...پارک ا/ت
دستی به صورتش کشید..خیس بود قلبش به سختی می تپید و پشیمون بود راجب ا/ت اشتباه فکر می کرد اون به خواسته پدرش ازدواج کرده بود نه به خواسته ی خودش
به سمت اتاق خوابی رفت که سالها بود درش رو باز نکرده بود همین که بازش کرد بویی به مشامش می رسید...این چه بویی بود که اونو به لبه ی پنجره می کشوند؟
دفتر رو روی تخت گذاشت و ملافه ی سفید رنگ رو روش کشید: پارک ا/ت دختری که طی این ۴۰ سال یک ذره عشقم نسبت به تو کم نشد...من این خاطرات بد رو با تموم سختی هاش توی این دنیای سرد و بی احساس ترک می کنم...
کمد رو باز کرد هنوز لباسای جوونی ا/ت توی کمد بود... به جرعت میتونست بگه که لباسا هنوز بوی تن اونو داشتن با اشتیاق و اشکی که از چشمش می چکید اونو بو می کشید: من دارم میام حوری من
روی لبه ی پنجره ایستاد و پایین رو نگاه کرد..پاهاش دیگه مثل قبل نمی لرزید...دیگه ترسی از اون ارتفاع نداشت
مثل پرنده ای که بخواد پرواز کنه چشماشو بست و خودش رو از ساختمونی که با کلی عشق ساخته شده بود پایین انداخت همونجا بود که همه چیز سیاه شد و دیگه دردی احساس نمیشد
چشماشو باز کرد اولین چیزی که حس کرد این بود که روی زمین بود نگاهی به دستش انداخت دیگه چروکی نداشت بازم مثل جوونی هاش بلند و زیبا بودن بلند شد داشت توی مه قدم میزد خودش هم نمی دونست کی اومده اونجا اما مه قشنگی بود و بوی خوبی میومد ...شاید... این همون بویی بود که ۴۰ سال انتظارشو کشید؟
جلو میرفت و سعی می کرد به چیزی بیرون از مه ها برسه که با صدای دختر جوونی ایستاد: آهای کیم تهیونگ
با شنیدن دوباره صداش قلب دوباره جوونش به تپش افتاد و به سمتش برگشت: ا/تم.... خودتی؟
اشک توی چشمای دختر و پسر عاشقمون جمع شده بود که دخترک دستاشو باز کرد: خیلی وقته منتظرما..نمیای بغلم؟
پسر با تمام وجود به سمتش دویید دیگه آزاد بود که توی دنیای قشنگی که اسمش بهشت بود تا ابد و ابدیت با اون زندگی کنه ...
تموم شد و رفتتتت
بیاید منطقی باشیم فیلم هندی نیست یهو ا/ت رو زنده کنم🤣🤣
و اینکه بابت اینکه دیر میزارم معذرت می خوام نتم چند روزه افتضاحه
۲۲.۱k
۲۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.