پارت ۱۴
پارت ۱۴
پادشاه:به نظر میرسه شما حقیقت رو فهمیدید پس شما باید بمیرید
دامیان:منظورت از حقیقت چیه؟
پادشاه:از تو کتاب چیا رو فهمیدید؟
دامیان:به اندازه ی کافی
در سوی دیگر پیش اوین
رئیس:به چه حقی به ما خیانت کردی؟
اوین:متاسفم...کاواکی
کاواکی:پسر میدونی چقدر نگرانم کردی لعنتی
اوین:رفیق
و هم و بغل میکنن
اوین:ببخشید که دیر بهت گفتم
کاواکی:منم متاسفم ولی برای ادامه ی نقشه....مجبوریم
اوین:نه لطفااااا کاواکی(با داد)
کاواکی:میتونم نجاتت بدم..باید همه بفهمن که پادشاه و ملکه چه هیولاهایی هستن(با لبخند و قطره اشکی از چشمش ریخت)
و ادامه داد:خداحافظ دوست من
و اوین به سرزمین پری ها فرستاده میشه
اوین:(با داد و گریه)کاواکیییییی چرا پسر؟
و الکس که داشت همون دور و برها قدم میذاشت یه شیطان میبینه و این شکل و بیشتر میکنه ولی وقتی میبینه داره گریه میکنه شک میکنه
الکس:اون دیگه چیه؟
اوین:لطفا من باید دوستام و نجات بدم
الکس:دوستات؟منظورت چیه؟
اوین:(تو ذهنش)به نظر میاد میشه بهش اعتماد کرد
پس ادامه داد:جناب پری من به کمکت نیاز دارم و فکر میکنم تو هم به کمکم نیاز داری
الکس:داری راجب به چی حرف میزنی؟تو از طرف دایانا اینجایی؟
اوین:دایانا؟تو اون و میشناسی
الکس:آره اون و میشناسم از بچگی باهم.یم ولی الان وقت این حرفا نیست بهم بگو چه اتفاقی افتاده چون ما با هم در تماس بودیم و یهو دایانا دیگه چیزی نگفت
الکس:(به آرامی)هیسس تو هم میشنوی
الکس:لعنتی حتما از طرف ملکه اومدن دنبال من باید بریم و اگه تو هم ببین همه چی بدتر میشه
و الکس اوین رو برد به خونه
اوین:ما به کمکت نیاز داریم تو باید قلمروی پری ها رو متقاعد کنی که ملکه یه دروغگوعه
الکس:پس حق با دایانا بود ولی..
اوین:ولی؟!
الکس:من نمیتونم
پادشاه:به نظر میرسه شما حقیقت رو فهمیدید پس شما باید بمیرید
دامیان:منظورت از حقیقت چیه؟
پادشاه:از تو کتاب چیا رو فهمیدید؟
دامیان:به اندازه ی کافی
در سوی دیگر پیش اوین
رئیس:به چه حقی به ما خیانت کردی؟
اوین:متاسفم...کاواکی
کاواکی:پسر میدونی چقدر نگرانم کردی لعنتی
اوین:رفیق
و هم و بغل میکنن
اوین:ببخشید که دیر بهت گفتم
کاواکی:منم متاسفم ولی برای ادامه ی نقشه....مجبوریم
اوین:نه لطفااااا کاواکی(با داد)
کاواکی:میتونم نجاتت بدم..باید همه بفهمن که پادشاه و ملکه چه هیولاهایی هستن(با لبخند و قطره اشکی از چشمش ریخت)
و ادامه داد:خداحافظ دوست من
و اوین به سرزمین پری ها فرستاده میشه
اوین:(با داد و گریه)کاواکیییییی چرا پسر؟
و الکس که داشت همون دور و برها قدم میذاشت یه شیطان میبینه و این شکل و بیشتر میکنه ولی وقتی میبینه داره گریه میکنه شک میکنه
الکس:اون دیگه چیه؟
اوین:لطفا من باید دوستام و نجات بدم
الکس:دوستات؟منظورت چیه؟
اوین:(تو ذهنش)به نظر میاد میشه بهش اعتماد کرد
پس ادامه داد:جناب پری من به کمکت نیاز دارم و فکر میکنم تو هم به کمکم نیاز داری
الکس:داری راجب به چی حرف میزنی؟تو از طرف دایانا اینجایی؟
اوین:دایانا؟تو اون و میشناسی
الکس:آره اون و میشناسم از بچگی باهم.یم ولی الان وقت این حرفا نیست بهم بگو چه اتفاقی افتاده چون ما با هم در تماس بودیم و یهو دایانا دیگه چیزی نگفت
الکس:(به آرامی)هیسس تو هم میشنوی
الکس:لعنتی حتما از طرف ملکه اومدن دنبال من باید بریم و اگه تو هم ببین همه چی بدتر میشه
و الکس اوین رو برد به خونه
اوین:ما به کمکت نیاز داریم تو باید قلمروی پری ها رو متقاعد کنی که ملکه یه دروغگوعه
الکس:پس حق با دایانا بود ولی..
اوین:ولی؟!
الکس:من نمیتونم
۷۸
۱۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.