p2

p2
...ولی یه احساس نگاه سنگینی روی خودت احساس کردی اما اهمیتی ندادی ....
تایم کلاست و دانشگاهی بعد از ۴ ساعت تمام شد ..به سمت خونه داشتی حرکت میکردی که صدای آشنایی شنیدی ..

-‌ دلم برات تنگ شده بود .‌..
×(‌تعجب کرده به سمت صدا برگشتی ..درسته هیون بود حتی باورش هم برات سخت بود که دوباره ببیینیش ..فکر کردی دیگه قرار نیست حتی چشماش رو هم دوباره از نزدیک ببینی..انگار جهان بهت فرصت داده بود ..)
-‌چرا تعجب کردی ؟ منم هیون ( خنده ) البته درسته ..حقم داری تعجب کنی بعد از اون حرف سه ماهه کامل جوابتو ندادم ولی میخواستم حتی اگرم شده برای آخرین ب....
( حرف هیون یک دفعه با پریدن دختر توی بغلش قطع شد ..توی شک بود الان !! عشق زندگیش که کلی بهش وابسته بود بعد از چندین مدت بغلش کرده بود ؟؟ ..زبونش بند اومده بود ..داشت می‌سوخت ..این آتیش عشقی بود که تنها دلیل زندگیش براش به وجود آورده بود ..فقط میخواست توی اون زمان و مکان تا آخر عمرش ثابت بمونه ..فقط و فقط لمس عشق زندگیشو میخواست ...عاشق پیشه ی جیگر مانده برایش چیزی نگذاشت و دنیا را برای خودش ویران کرد ..)‌
× فقط ..فقط بزار توی بغلت بمونم ..نمیخوام دوباره از دستت بدم ‌...

the end ...