پارت ... ۲۷
برام سخته تحمل کنم من خیلی چیز ها رو تحمل مردم دیگه صبرم تموم شده ... اون از بابام که همش ماموریته اصن بهم اهمیت نمیده فقط مامان نخوده توی اشه اون همیشه بهم توجه میکنه ... بابا از همون اولشم از من. متنفر بود ... بخاطر اینکه بخاطر سوهیون خواهرم کوچیکم که درست پنج سالم بود ...
پرش زمانی به ده سال پیش (
مین جو :سوهیونااا آبجی کوچولو وایسا اینجا من الان بر میگردم ...
به سمت سوپر مارکت رفتم با خریدن وسایل مرد نظرم برگشتم اما من سوهیون رو ندیدم ... با استرس تمام حواسم رو جمع کردم تا مبادا سوهیون رو ببینم لطفت آبجی کوچولو ...
با شنیدن صدای فجیه که صدای جیغ داد بود به سمت خیابون چشم دوختم اون سوهیون من بود درست وسط خیابون پهن زمین شده بود ...
گردش رو خون گرفته چشام تار میدید نمی تونستم این اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم ...
با سرعت به سمتش دویدم جسم غرق در خونش رو دیدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...
پرش زمانی به حال)بابا همیشه منو مقصر مرگ سوهیون میدونه ... اوایل مامان هم همین طور بود ولی من افسرده شده بودم ... مامان رفتارش رو باهام درست کرد ولی بابا همیشه بهم تنه کنایه های شدین وحشتناک میزنه ...
من همیشه با این کار بابا شدیدن حالم بد میشه ...
زندگی من پر از رمز رازه ... اون از این من همیشه زندگی پر از دردسری داشتم ... درسته امروز ۱۰ آوریل هستش درست روزی که سوهبون پر کشیدو پیش خدا رفت ...
با زنگ خوردن زنگ کلاس آروم کیفمو برداشتم ...
به سمت خروجی کلاس حرکت کردم دل دماغ هیچ کار رو ندارم ...
درست زنگ بعدم با این پارک داریم ... با یاد اوره ای خاطراتم که وسط کلاس بودم به سمت ...
پرش زمانی به ده سال پیش (
مین جو :سوهیونااا آبجی کوچولو وایسا اینجا من الان بر میگردم ...
به سمت سوپر مارکت رفتم با خریدن وسایل مرد نظرم برگشتم اما من سوهیون رو ندیدم ... با استرس تمام حواسم رو جمع کردم تا مبادا سوهیون رو ببینم لطفت آبجی کوچولو ...
با شنیدن صدای فجیه که صدای جیغ داد بود به سمت خیابون چشم دوختم اون سوهیون من بود درست وسط خیابون پهن زمین شده بود ...
گردش رو خون گرفته چشام تار میدید نمی تونستم این اتفاقی که افتاده بود رو هضم کنم ...
با سرعت به سمتش دویدم جسم غرق در خونش رو دیدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ...
پرش زمانی به حال)بابا همیشه منو مقصر مرگ سوهیون میدونه ... اوایل مامان هم همین طور بود ولی من افسرده شده بودم ... مامان رفتارش رو باهام درست کرد ولی بابا همیشه بهم تنه کنایه های شدین وحشتناک میزنه ...
من همیشه با این کار بابا شدیدن حالم بد میشه ...
زندگی من پر از رمز رازه ... اون از این من همیشه زندگی پر از دردسری داشتم ... درسته امروز ۱۰ آوریل هستش درست روزی که سوهبون پر کشیدو پیش خدا رفت ...
با زنگ خوردن زنگ کلاس آروم کیفمو برداشتم ...
به سمت خروجی کلاس حرکت کردم دل دماغ هیچ کار رو ندارم ...
درست زنگ بعدم با این پارک داریم ... با یاد اوره ای خاطراتم که وسط کلاس بودم به سمت ...
۲۷.۸k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.