رهایی از عشق
پارت10
ماریان: باهام مثل سگ رفتار میکرد یجوری که انگار بردش شده بودم، اون اتاق برام زندان بود فکر نمیکردم اینو بگم اما وقتی پیش یونگی بودم بهتر بود تا این کاش همونجا میموندمو فرار نمیکردم... رفتم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون موهامو خشک کردم، رفتم سمت کمد و درشو باز کردم فکر میکردم که لباسای مردونه توش باشه اما برعکس چیزی که من فکر میکردم داخل کمد پر از لباسای زنونه بود اما من هرچقدر که گشتم لباس راحتی پیدا نکردم همه ی لباسا مجلسی و باز بودن و منم مجبور شدم یکی از اونارو بپوشم..
رفتم جلوی آینه و یه رژ کمرنگ متناسب با رنگ لباسم برداشتمو زدم جالب بود که بعد از اون همه ماجرا بازم میتونستم خونسرد باشم..
تهیونگ: درو باز کردمو رفتم داخل اتاق.. خیلی خوشگل شدی
ماریان: مرتیکه ی عوضی
تهیونگ: بازم شروع نکن
ماریان: فکر میکنی کی هستی که بخای بزور پیش خودت نگهم داری
تهیونگ: شوهر آیندت
ماریان: تو یه حرومزاده ای
تهیونگ: نیشخندی زدمو رفتم سمتش،، فکر نمیکردم انقدر عصبی باشی
ماریان: باورم نمیشه بابام بخاطر پول منو به تو داده
تهیونگ: کار عاقلانه ای کرد
ماریان: خفه شو
تهیونگ: فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی
ماریان: تو فقط میتونی یه آدم کثافط باشی چرا نباید باهات اینجوری حرف بزنم
تهیونگ: بخاطر اینکه چند روز دیگه به یه مراسم خاص دعوتیم و اونجا میخام اعلام کنم که باهمیم دلم نمیخاد بدنت کبود و زخمی باشه پس میمونه واسه ی بعد
ماریان: تو داری چیمیگی عوضی فکر میکنی ازت میترسم؟
تهیونگ: واقعا نمیخام الان اتفاقی بیوفته پس خفه شو و بشین سر جات
ماریان: تو به چه حقی به من دستور میدی مرتیکه ی آشغال
تهیونگ: بازوشو محکم گرفتمو فشار دادم... اگه نمیخای اتفاق بدی بیوفته اون دهنتو ببند و خفه شو
ماریان: من مثل اون آدمای ضعیفی که تو فکر میکنی نیستم بیخودی تلاش نکن
تهیونگ: شاید باید یجور دیگه ای ساکتت کنم.... پرتش کردم روی تخت و لبامو رو لباش گذاشتم..
ماریان: محکم منو گرفته بودو ولم نمیکرد، گردنبند توی گردنشو گرفتمو محکم زدم کنار چشمش طوری که زخم شد... و بعد از زیر دستش در رفتم، درو باز کردمو رفتم طبقه ی پایین نشستم
تهیونگ: رفتم طبقه ی پایین و پشت سرش وایسادم، موهاشو از پشت گرفتمو کشیدم رو به عقب،، چطور به خودت جرعت اینو دادی که اینکارو بکنی؟
ماریان: باهام مثل سگ رفتار میکرد یجوری که انگار بردش شده بودم، اون اتاق برام زندان بود فکر نمیکردم اینو بگم اما وقتی پیش یونگی بودم بهتر بود تا این کاش همونجا میموندمو فرار نمیکردم... رفتم یه دوش گرفتمو اومدم بیرون موهامو خشک کردم، رفتم سمت کمد و درشو باز کردم فکر میکردم که لباسای مردونه توش باشه اما برعکس چیزی که من فکر میکردم داخل کمد پر از لباسای زنونه بود اما من هرچقدر که گشتم لباس راحتی پیدا نکردم همه ی لباسا مجلسی و باز بودن و منم مجبور شدم یکی از اونارو بپوشم..
رفتم جلوی آینه و یه رژ کمرنگ متناسب با رنگ لباسم برداشتمو زدم جالب بود که بعد از اون همه ماجرا بازم میتونستم خونسرد باشم..
تهیونگ: درو باز کردمو رفتم داخل اتاق.. خیلی خوشگل شدی
ماریان: مرتیکه ی عوضی
تهیونگ: بازم شروع نکن
ماریان: فکر میکنی کی هستی که بخای بزور پیش خودت نگهم داری
تهیونگ: شوهر آیندت
ماریان: تو یه حرومزاده ای
تهیونگ: نیشخندی زدمو رفتم سمتش،، فکر نمیکردم انقدر عصبی باشی
ماریان: باورم نمیشه بابام بخاطر پول منو به تو داده
تهیونگ: کار عاقلانه ای کرد
ماریان: خفه شو
تهیونگ: فکر کردی کی هستی که اینجوری با من حرف میزنی
ماریان: تو فقط میتونی یه آدم کثافط باشی چرا نباید باهات اینجوری حرف بزنم
تهیونگ: بخاطر اینکه چند روز دیگه به یه مراسم خاص دعوتیم و اونجا میخام اعلام کنم که باهمیم دلم نمیخاد بدنت کبود و زخمی باشه پس میمونه واسه ی بعد
ماریان: تو داری چیمیگی عوضی فکر میکنی ازت میترسم؟
تهیونگ: واقعا نمیخام الان اتفاقی بیوفته پس خفه شو و بشین سر جات
ماریان: تو به چه حقی به من دستور میدی مرتیکه ی آشغال
تهیونگ: بازوشو محکم گرفتمو فشار دادم... اگه نمیخای اتفاق بدی بیوفته اون دهنتو ببند و خفه شو
ماریان: من مثل اون آدمای ضعیفی که تو فکر میکنی نیستم بیخودی تلاش نکن
تهیونگ: شاید باید یجور دیگه ای ساکتت کنم.... پرتش کردم روی تخت و لبامو رو لباش گذاشتم..
ماریان: محکم منو گرفته بودو ولم نمیکرد، گردنبند توی گردنشو گرفتمو محکم زدم کنار چشمش طوری که زخم شد... و بعد از زیر دستش در رفتم، درو باز کردمو رفتم طبقه ی پایین نشستم
تهیونگ: رفتم طبقه ی پایین و پشت سرش وایسادم، موهاشو از پشت گرفتمو کشیدم رو به عقب،، چطور به خودت جرعت اینو دادی که اینکارو بکنی؟
۳.۴k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.