فیک کوک ( سرنوشت من) پارت۲۱
صبح)
از زبان ا/ت
با یه بدن درد عجیبی بیدار شدم..حس کردم خیسم ملافه رو کنار زدم...وای نه اَه مگه الان وقتش بود لعنتی
آروم بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و رفتم توی دستشویی حالا چه خاکی بریزم تو سرم
ساعت چنده...۸ به آنا زنگ زدم و مشکل رو بهش گفتم اولش گفت چرا به شوهرت نمیگی
گفتم : آنا توروخدا نمیتونم
بالاخره قبول کرد برام پد بخره بیاره.
بعده نیم ساعت گوشیم زنگ خورد هنوز تو دستشویی بودم جواب دادم آنا گفت : الو ا/ت من اومدم خونتون ولی نگهبان نمیزاره بیام تو
گفتم : گوشی رو بده بهش
گوشی رو داد به نگهبان که گفتم : بزار بیاد تو یه مشکل خصوصی برام پیش اومده
نگهبان گفت : خانم نمیتونم مشکلتون رو به من بگین به آقا بگم بعدش اگر اجازه دادن میتونم بزارم این خانم بیاد داخل
بلند داد زدم و گفتم : ای چشم سفید میدونی اگه جونگ کوک بفهمه همچین چیزی رو بهت گفتم کلت رو از بدنت جدا میکنه اگه نمیخوای همچین چیزی رو بهش بگم بزار آنا بیاد تو
با کلی عذر خواهی که ازم کرد به آنا اجازه ورود داد
صدای آنا رو شنیدم که صدام میکرد بهش زنگ زدم و گفتم بیاد تو اتاق
بالاخره ازش گرفتم.. آخ خدا خیرت بده
بدنم درد میکرد که آنا گفت : ا/ت مگه چند ماهه اینطوری نشدی که اینقدر درد داری ؟
گفتم : ۳..ماه آی پاهام حالا با این وضع باید با جونگ کوک هم سر و کله بزنم
آنا گفت : چرا بهش نمیگی مثل اینکه شوهرته هاا؟
گفتم : ایشش یه چیزی میگیااا اگه میدیدی دیشب چطوری باهام رفتار کرد این حرفا رو نمیزدی..کدوم شوهر آخه مردی که به آدما رحم نمیکنه میزنه همه رو میکشه اصلا اون چه میفهمه پ~~ر~~یو~~د چیه اصلا اون چه میفهمه درده بدن یعنی چی اون همینطوری اون همه آدم میکشه به درد اونا توجه نمیکنه
دیدم آنا داره با چشماش اشاره میکنه به پشتم منظورش رو نفهمیدم..
همینطوری داشتم میگفتم که بالاخره منظورش رو فهمیدم با انگشتم به پشت اشاره کردم و گفتم : پشتمه مگه نه ؟
آنا با چهره خجالت زدش سرش رو بالا پایین کرد
یعنی همه حرفام رو شنید حتی اون کلمه رو..خاک تو سرت ا/ت ، آنا گفت : خب دیگه من برم کاری داشتی بازم بهم زنگ بزن فعلا..
آروم به جونگ کوک هم تزییم کرد و رفت ، خیلی آروم برگشتم پشت که باهاش روبهرو شدم گفتم : عه.. چیزه..تو از کی اینجایی..
آروم با پوزخند گفت : از موقعی که حرفات رو شروع کردی...داشتی میگفتی خانم پارک ادامه بده
دستاش رو پشتش گذاشته بود و قدم به قدم نزدیکم میشد منم میرفتم عقب پاهام هم درد میکردن
خوردم به دیوار آخه الان وقتش بود.. خواستم فرار کنم که دستاش رو گذاشت روی دیوار.. اینقدر نزدیکم بود که نفسش میخورد تو صورتم..
نمیتونستم درده بدنم رو تحمل کنم ( وای خیلی بده این درد😑💔)سرم رو انداختم پایین و گفتم : میشه لطفاً بری کنار
گفت : نه..ادامه حرفت رو نگفتی..
از درد میخواستم گریه کنم دلم مامانم رو میخواد یا حداقل آنا رو که بغلم کنه تا آروم بشم...
سرم رو آوردم بالا و گفتم : درد دارم میفهمی..بدنم..بدنم درد میکنه ، ازم فاصله گرفت و نفسش رو داد بیرون..یهو براید استایل بغلم کرد و بردم توی اتاق گذاشتم روی تخت و خیلی جدی گفت : از جات به هیچ وجه بلند نمیشی به آجوما میگم بیاد پیشت
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و رفت..درد داشتم بعد از یک ساعت دره اتاق باز شد آجوما بود بازم مثل همیشه مهربون خیلی وقت بود ندیده بودمش..اومد نشست پیشم دستم رو گرفت و گفت : حالت خوبه دخترم
گریه هام شروع شد بغلش کردم نمیدونستم بخاطر درد گریه کنم یا بخاطر نبود مادرم یا بخاطر زندگیم....
با صدای بلند گریه میکردم...
گفتم : آجوما..درد دارم..
آروم موهام رو نوازش کرد و گفت : اینکه گریه نداره دخترم الان برات دارو میارم یکم دمنوش میارم تو گریه نکن باشه دخترم
حرفش رو تایید کردم و رفت بیرون
از زبان آجوما
رفتم طبقه پایین جونگ کوک رو دیدم روی مبل نشسته بود و داشت آبجو میخورد رفتم کنارش و گفتم : الکل داره
بهم نگاه کرد و گفت : آره
گفتم : تا کی میخوای با این چیزا خودتو آروم کنی پسرم ا/ت به تو احتیاج داره باید پیشش باشی بهش امید بدی نه اینکه ازش فرار کنی..حرفای تهیونگ رو هم شنیدم میخوای ازش مراقبت کنی..اما چطوری اینطوری ادامه بدی نه میتونی ازش مراقبت کنی نه میتونی پیشه خودت نگهش داری اینم از حرفایی که باید میشنیدی
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه
از زبان ا/ت
قرصا رو خوردم دمنوش هم خوردم آخیش راحت شدم.. دیگه کم درد میکرد دراز کشیدم آجوما میخواست از اتاق بره بیرون که گفتم : ببخشید جونگ کوک خونس ؟
گفت : آره عزیزم ، اینو گفت و رفت بیرون از اتاق ایشش جونگ کوک حتی نیومد ببینه حالم چطوره
از زبان ا/ت
با یه بدن درد عجیبی بیدار شدم..حس کردم خیسم ملافه رو کنار زدم...وای نه اَه مگه الان وقتش بود لعنتی
آروم بلند شدم و گوشیم رو برداشتم و رفتم توی دستشویی حالا چه خاکی بریزم تو سرم
ساعت چنده...۸ به آنا زنگ زدم و مشکل رو بهش گفتم اولش گفت چرا به شوهرت نمیگی
گفتم : آنا توروخدا نمیتونم
بالاخره قبول کرد برام پد بخره بیاره.
بعده نیم ساعت گوشیم زنگ خورد هنوز تو دستشویی بودم جواب دادم آنا گفت : الو ا/ت من اومدم خونتون ولی نگهبان نمیزاره بیام تو
گفتم : گوشی رو بده بهش
گوشی رو داد به نگهبان که گفتم : بزار بیاد تو یه مشکل خصوصی برام پیش اومده
نگهبان گفت : خانم نمیتونم مشکلتون رو به من بگین به آقا بگم بعدش اگر اجازه دادن میتونم بزارم این خانم بیاد داخل
بلند داد زدم و گفتم : ای چشم سفید میدونی اگه جونگ کوک بفهمه همچین چیزی رو بهت گفتم کلت رو از بدنت جدا میکنه اگه نمیخوای همچین چیزی رو بهش بگم بزار آنا بیاد تو
با کلی عذر خواهی که ازم کرد به آنا اجازه ورود داد
صدای آنا رو شنیدم که صدام میکرد بهش زنگ زدم و گفتم بیاد تو اتاق
بالاخره ازش گرفتم.. آخ خدا خیرت بده
بدنم درد میکرد که آنا گفت : ا/ت مگه چند ماهه اینطوری نشدی که اینقدر درد داری ؟
گفتم : ۳..ماه آی پاهام حالا با این وضع باید با جونگ کوک هم سر و کله بزنم
آنا گفت : چرا بهش نمیگی مثل اینکه شوهرته هاا؟
گفتم : ایشش یه چیزی میگیااا اگه میدیدی دیشب چطوری باهام رفتار کرد این حرفا رو نمیزدی..کدوم شوهر آخه مردی که به آدما رحم نمیکنه میزنه همه رو میکشه اصلا اون چه میفهمه پ~~ر~~یو~~د چیه اصلا اون چه میفهمه درده بدن یعنی چی اون همینطوری اون همه آدم میکشه به درد اونا توجه نمیکنه
دیدم آنا داره با چشماش اشاره میکنه به پشتم منظورش رو نفهمیدم..
همینطوری داشتم میگفتم که بالاخره منظورش رو فهمیدم با انگشتم به پشت اشاره کردم و گفتم : پشتمه مگه نه ؟
آنا با چهره خجالت زدش سرش رو بالا پایین کرد
یعنی همه حرفام رو شنید حتی اون کلمه رو..خاک تو سرت ا/ت ، آنا گفت : خب دیگه من برم کاری داشتی بازم بهم زنگ بزن فعلا..
آروم به جونگ کوک هم تزییم کرد و رفت ، خیلی آروم برگشتم پشت که باهاش روبهرو شدم گفتم : عه.. چیزه..تو از کی اینجایی..
آروم با پوزخند گفت : از موقعی که حرفات رو شروع کردی...داشتی میگفتی خانم پارک ادامه بده
دستاش رو پشتش گذاشته بود و قدم به قدم نزدیکم میشد منم میرفتم عقب پاهام هم درد میکردن
خوردم به دیوار آخه الان وقتش بود.. خواستم فرار کنم که دستاش رو گذاشت روی دیوار.. اینقدر نزدیکم بود که نفسش میخورد تو صورتم..
نمیتونستم درده بدنم رو تحمل کنم ( وای خیلی بده این درد😑💔)سرم رو انداختم پایین و گفتم : میشه لطفاً بری کنار
گفت : نه..ادامه حرفت رو نگفتی..
از درد میخواستم گریه کنم دلم مامانم رو میخواد یا حداقل آنا رو که بغلم کنه تا آروم بشم...
سرم رو آوردم بالا و گفتم : درد دارم میفهمی..بدنم..بدنم درد میکنه ، ازم فاصله گرفت و نفسش رو داد بیرون..یهو براید استایل بغلم کرد و بردم توی اتاق گذاشتم روی تخت و خیلی جدی گفت : از جات به هیچ وجه بلند نمیشی به آجوما میگم بیاد پیشت
سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم و رفت..درد داشتم بعد از یک ساعت دره اتاق باز شد آجوما بود بازم مثل همیشه مهربون خیلی وقت بود ندیده بودمش..اومد نشست پیشم دستم رو گرفت و گفت : حالت خوبه دخترم
گریه هام شروع شد بغلش کردم نمیدونستم بخاطر درد گریه کنم یا بخاطر نبود مادرم یا بخاطر زندگیم....
با صدای بلند گریه میکردم...
گفتم : آجوما..درد دارم..
آروم موهام رو نوازش کرد و گفت : اینکه گریه نداره دخترم الان برات دارو میارم یکم دمنوش میارم تو گریه نکن باشه دخترم
حرفش رو تایید کردم و رفت بیرون
از زبان آجوما
رفتم طبقه پایین جونگ کوک رو دیدم روی مبل نشسته بود و داشت آبجو میخورد رفتم کنارش و گفتم : الکل داره
بهم نگاه کرد و گفت : آره
گفتم : تا کی میخوای با این چیزا خودتو آروم کنی پسرم ا/ت به تو احتیاج داره باید پیشش باشی بهش امید بدی نه اینکه ازش فرار کنی..حرفای تهیونگ رو هم شنیدم میخوای ازش مراقبت کنی..اما چطوری اینطوری ادامه بدی نه میتونی ازش مراقبت کنی نه میتونی پیشه خودت نگهش داری اینم از حرفایی که باید میشنیدی
بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه
از زبان ا/ت
قرصا رو خوردم دمنوش هم خوردم آخیش راحت شدم.. دیگه کم درد میکرد دراز کشیدم آجوما میخواست از اتاق بره بیرون که گفتم : ببخشید جونگ کوک خونس ؟
گفت : آره عزیزم ، اینو گفت و رفت بیرون از اتاق ایشش جونگ کوک حتی نیومد ببینه حالم چطوره
۱۱۳.۹k
۱۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.