فیک خانه وحشت
پارت ۲۲
بعد از عروسی اون دوتا حالم زیاد خوب نبود رفتیم خونه امشب لیا قرار بود پیشم بمونه بازم خوبه که اونو دارم وقتی برگشتیم همدیگر رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم بعد از ۲ ساعت گریه ب خودمون اومده بودیم و میخندیدیم(😐😂خدا شفاتون بده) یکم فیلم نگا کردیم تا دیر وقت بیدار بودیم بعد گرفتیم خابیدیم صبح در خونمون زده شد و دو تا مرد بود اومده بودن دنبال منو لیا وسایلامونو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم رسیدیم ب ی عمارت بزرگ و یکم ترسناک بود واقعا خوشگل بود( عکسشو اگ تونستم میزارم) رفتیم داخل که بزرگ خان و جیمین و زنش و کای و بکهیون خانوادگی اومدن سمت منو لیا...
بزرگ خان: به به خوش اومدین دخترای گلم
لیا: ممنون
بزرگ خان: خب دخترای گلم خدمتکار برای شما اتاق هاتونو نشون میدن میتونین برین وسایلاتونو بچین بعد بیاین سر سفرعه ناهار
ا.ت: ببخشید ب شما هم زحمت دادیم
بزرگ خان: عه ن دخترم این حرفو نزن شما هم مثل دخترای منین بفرمایید برین اتاقاتون حاضرعه
ا.ت و لیا: چشم
داشتیم میرفتیم سمت اتاق که نگاهم ب جیمین اوفتاد هه هر روز داره لاغر تر میشه بیخیالش شدم و ب راهم ادامه دادم اما نگاهاشو رو خودم حس میکردم رسیدیم ب اتاق وسایلارو چیدیم لیا رفت پایین منم موهامو شونه میکردم که اون دخترعه همون زنه جیمین اومد تو...
جنی: میبینم که خودتم با دوستت اومدین تو خونه ما ! ببین اگ ب شوهر من نزلیک بشی میکشمت مطمعن باش
ا.ت: ی قدم ب سمتش برداشتم و گفتم هه من شوهر جونتو میخام چیکار تو بجای اینکه بیای و منو تهدید کنی برو ب جیمین عزیزت هشدار بده
جنی: از موهای ا.ت میگره و میگه: تو هرزه دوره وره شوهرم نپلکی لازم نیس بهش اخطار بدم ...
که جیمین در اتاق رو باز میکنه و جنی موهای ا.ت رو ول میکنه...
جیمین: اینجا چخبرعه؟
جنی: عا هیچی عشقم داشتم قانون های این خونه رو بهش یاد میدادم
جیمین: لازم نکرده اگ قوانین رو کسی میخاد بهش بگه بزرگ خان هست بیایین بریم پایین سر سفرعه منتظرن...
بعد از عروسی اون دوتا حالم زیاد خوب نبود رفتیم خونه امشب لیا قرار بود پیشم بمونه بازم خوبه که اونو دارم وقتی برگشتیم همدیگر رو بغل کرده بودیم و گریه میکردیم بعد از ۲ ساعت گریه ب خودمون اومده بودیم و میخندیدیم(😐😂خدا شفاتون بده) یکم فیلم نگا کردیم تا دیر وقت بیدار بودیم بعد گرفتیم خابیدیم صبح در خونمون زده شد و دو تا مرد بود اومده بودن دنبال منو لیا وسایلامونو جمع کردیم و سوار ماشین شدیم رسیدیم ب ی عمارت بزرگ و یکم ترسناک بود واقعا خوشگل بود( عکسشو اگ تونستم میزارم) رفتیم داخل که بزرگ خان و جیمین و زنش و کای و بکهیون خانوادگی اومدن سمت منو لیا...
بزرگ خان: به به خوش اومدین دخترای گلم
لیا: ممنون
بزرگ خان: خب دخترای گلم خدمتکار برای شما اتاق هاتونو نشون میدن میتونین برین وسایلاتونو بچین بعد بیاین سر سفرعه ناهار
ا.ت: ببخشید ب شما هم زحمت دادیم
بزرگ خان: عه ن دخترم این حرفو نزن شما هم مثل دخترای منین بفرمایید برین اتاقاتون حاضرعه
ا.ت و لیا: چشم
داشتیم میرفتیم سمت اتاق که نگاهم ب جیمین اوفتاد هه هر روز داره لاغر تر میشه بیخیالش شدم و ب راهم ادامه دادم اما نگاهاشو رو خودم حس میکردم رسیدیم ب اتاق وسایلارو چیدیم لیا رفت پایین منم موهامو شونه میکردم که اون دخترعه همون زنه جیمین اومد تو...
جنی: میبینم که خودتم با دوستت اومدین تو خونه ما ! ببین اگ ب شوهر من نزلیک بشی میکشمت مطمعن باش
ا.ت: ی قدم ب سمتش برداشتم و گفتم هه من شوهر جونتو میخام چیکار تو بجای اینکه بیای و منو تهدید کنی برو ب جیمین عزیزت هشدار بده
جنی: از موهای ا.ت میگره و میگه: تو هرزه دوره وره شوهرم نپلکی لازم نیس بهش اخطار بدم ...
که جیمین در اتاق رو باز میکنه و جنی موهای ا.ت رو ول میکنه...
جیمین: اینجا چخبرعه؟
جنی: عا هیچی عشقم داشتم قانون های این خونه رو بهش یاد میدادم
جیمین: لازم نکرده اگ قوانین رو کسی میخاد بهش بگه بزرگ خان هست بیایین بریم پایین سر سفرعه منتظرن...
۳۵.۲k
۰۳ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.