دنیا سلطنت
دنیا سلطنت
پارت ۶۴
آلیس: شاهزاده یاد خانواده اصلیم اوفتادم
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد و با مهربانی گفت
جونکوک: معلومه خب که یادت میان اون ها خانواده تو بودن ولی به این هم فکر کن همسرم اون ها خیلی پشیمون شدن از اینکه ترو بیرون کردن ولی تو هم بفهم که اگه اون ها بیرونت نمیکردن من هیچ وقت به این خوشبختی نمی رسیدم خیلی خیلی از مادرت تشکر میکنم که ترو به این دنیا آورد
دست اش را گرفت و بوسی رو پشته دست آلیس گذاشت
آلیس: خیلی ممنونم شاهزاده که هستی
پادشاه: صبحه همه شما بخیر
همه به پادشاه صبح را بخیر گفتن و مشغول خوردن بودن ملکه داشت دیوانه میشد از اینکه پادشاه چه تصمیمی گرفته
راکان با استرس به پادشاه نگاه میکرد بعد از اینکه همه صبحونه اش را خوردن پادشاه گفت که کسی بلند نشه درس همان لحظه همه منتظر حرف پادشاه مونده بودن
پادشاه: من تصمیم خودم را گرفتم
ملکه: بگویید پادشاه
پادشاه: راکان میدانی وقتی اولین بار ازدواج کردم یعنی ملکه سابق مادر شاهزاده جونکوک را خیلی دوست نداشتم
وقتی این حرف را پادشاه زد انگار تیری در قلب شاهزاده جونکوک فروع کردن پادشاه دوباره ادامه داد
پادشاه: وقتی از این دنیا رفت خیلی ناراحت شدم تا حدی که نمیتونست ام در چشم های شاهزاده جونکوک نگاه کنم
جونکوک : پس برایه همین تا سن ۵ سالگیم پدرم را ندیده بودم
پادشاه: بحث الان این نیست
جونکوک: پس کی هست مادر فقد بخاطر نادیده گرفتن اش توسطه همسرش از دنیا رفت
پادشاه: تخسیره من چیست
شاهزاده جونکوک با عصبانیت گفت
جونکوک: من چه گناهی داشتم
آلیس: گناه پدر و مادر ها را فرزندان اش پس میده
پادشاه: دوشیزه آلیس راست میگه بگذریم این بحث را دیگر باز نمی کنیم شاهزاده راکان میتونه با ونوس ازدواج کنه
ملکه با صدا بلند گفت
ملکه: من اجازه نمیدم نمیزارم پسرم با کلفت ازدواج کنه
لیدیا با عصبانیت بلند شد و از اونحا رفت
راکان : ببخشید مادر ولی من تصمیم ام را گرفتم
راکان از رو صندلی اش بلند شد و تعظیمی کوتاهی گذاشت و رفت حتما به دنبال لیدیا رفت آلیس دست شاهزاده جونکوک را گرفت و اشاره ای کرد که برن اون ها هم رفتن و تهیونگ آنا هم بلند شد ماند ملکه و پادشاه که بحث میکردن
@h41766101
پارت ۶۴
آلیس: شاهزاده یاد خانواده اصلیم اوفتادم
شاهزاده یک تایی ابرو اش را بالا برد و با مهربانی گفت
جونکوک: معلومه خب که یادت میان اون ها خانواده تو بودن ولی به این هم فکر کن همسرم اون ها خیلی پشیمون شدن از اینکه ترو بیرون کردن ولی تو هم بفهم که اگه اون ها بیرونت نمیکردن من هیچ وقت به این خوشبختی نمی رسیدم خیلی خیلی از مادرت تشکر میکنم که ترو به این دنیا آورد
دست اش را گرفت و بوسی رو پشته دست آلیس گذاشت
آلیس: خیلی ممنونم شاهزاده که هستی
پادشاه: صبحه همه شما بخیر
همه به پادشاه صبح را بخیر گفتن و مشغول خوردن بودن ملکه داشت دیوانه میشد از اینکه پادشاه چه تصمیمی گرفته
راکان با استرس به پادشاه نگاه میکرد بعد از اینکه همه صبحونه اش را خوردن پادشاه گفت که کسی بلند نشه درس همان لحظه همه منتظر حرف پادشاه مونده بودن
پادشاه: من تصمیم خودم را گرفتم
ملکه: بگویید پادشاه
پادشاه: راکان میدانی وقتی اولین بار ازدواج کردم یعنی ملکه سابق مادر شاهزاده جونکوک را خیلی دوست نداشتم
وقتی این حرف را پادشاه زد انگار تیری در قلب شاهزاده جونکوک فروع کردن پادشاه دوباره ادامه داد
پادشاه: وقتی از این دنیا رفت خیلی ناراحت شدم تا حدی که نمیتونست ام در چشم های شاهزاده جونکوک نگاه کنم
جونکوک : پس برایه همین تا سن ۵ سالگیم پدرم را ندیده بودم
پادشاه: بحث الان این نیست
جونکوک: پس کی هست مادر فقد بخاطر نادیده گرفتن اش توسطه همسرش از دنیا رفت
پادشاه: تخسیره من چیست
شاهزاده جونکوک با عصبانیت گفت
جونکوک: من چه گناهی داشتم
آلیس: گناه پدر و مادر ها را فرزندان اش پس میده
پادشاه: دوشیزه آلیس راست میگه بگذریم این بحث را دیگر باز نمی کنیم شاهزاده راکان میتونه با ونوس ازدواج کنه
ملکه با صدا بلند گفت
ملکه: من اجازه نمیدم نمیزارم پسرم با کلفت ازدواج کنه
لیدیا با عصبانیت بلند شد و از اونحا رفت
راکان : ببخشید مادر ولی من تصمیم ام را گرفتم
راکان از رو صندلی اش بلند شد و تعظیمی کوتاهی گذاشت و رفت حتما به دنبال لیدیا رفت آلیس دست شاهزاده جونکوک را گرفت و اشاره ای کرد که برن اون ها هم رفتن و تهیونگ آنا هم بلند شد ماند ملکه و پادشاه که بحث میکردن
@h41766101
۳.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.