حاضر بودم برایش بمیرم...
حاضر بودم برایش بمیرم...
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب میچکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق میدانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندیست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالیهای بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبیهایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم | رفتم سر قرار ایستادم | برف میآمد | طبیعتاً سوز هم میآمد | اما آنقدر گرم عشق بودم که ذرهای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم | خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر میکردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدتها بود...
اما یکروز ناگهان غیبش زد | بدون هیچ دلیلی | و آن روز فکر میکردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر میکردم از عشقش میمیرم | اما نمردم | نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت | تمام آن روزها را یادم رفت | طوری یادم رفت که انگار هیچوقت نبودهاست..
جای هیچ گله ای نیست | یاد یکی از کارهایش این است که برود...
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمیکند و حتی آن هم گاهی فراموش میشود...
بقیهاش میگذرد...فراموش میشود | درست مثلِ برفِ همان روز | آب میشود | میرود | آفتاب میآید و بهار و تابستان میشود و هوا طوری گرم میشود که انگار هیچوقت زمستان نبودهاست...
#کیومرث_مرزبان
#BEAUTIFUL #نوشته_عاشقانه #خاص #زیبا #جذاب
مخصوصاً آن روز که از شدت سرما از دماغش آب میچکید و نوک دماغش قرمز شده بود..
با تمام آنچه که آن زمان از عشق میدانستم عاشقش بودم...
گفته بود عاشق آب نبات چوبیِ خروس قندیست... من هم رفتم و گشتم و در یکی از بقالیهای بازار تجریش خروس قندی پیدا کردم...
رفتم با تمام پول تو جیبیهایم برایش یک عالمه خروس قندی خریدم و چیدم در یک جعبه و برایش بردم...
در چهار راه ولیعصر با هم قرار گذاشتیم | رفتم سر قرار ایستادم | برف میآمد | طبیعتاً سوز هم میآمد | اما آنقدر گرم عشق بودم که ذرهای سرما را احساس نکردم...
آمد و جعبه را دادم | خوشحال شد و بغلم کرد و عاشقانه بغلش را دوست داشتم...
فکر میکردم آن روز بهترین روز عمرم است و تا مدتها بود...
اما یکروز ناگهان غیبش زد | بدون هیچ دلیلی | و آن روز فکر میکردم بدتر از این قرار نیست اتفاقی در زندگیم رخ دهد...
فکر میکردم از عشقش میمیرم | اما نمردم | نمردم و زندگی کردم و حتی یادم رفت | تمام آن روزها را یادم رفت | طوری یادم رفت که انگار هیچوقت نبودهاست..
جای هیچ گله ای نیست | یاد یکی از کارهایش این است که برود...
شاید فقط مرگ عزیزان را آدم فراموش نمیکند و حتی آن هم گاهی فراموش میشود...
بقیهاش میگذرد...فراموش میشود | درست مثلِ برفِ همان روز | آب میشود | میرود | آفتاب میآید و بهار و تابستان میشود و هوا طوری گرم میشود که انگار هیچوقت زمستان نبودهاست...
#کیومرث_مرزبان
#BEAUTIFUL #نوشته_عاشقانه #خاص #زیبا #جذاب
۴.۴k
۰۵ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.