پارت 12 i heat my self
ا.ت : ارههه موافقم باهات... حالا کی اومده بهت از این زرا زده و دل پاپی کیوت مارو شکونده هااا؟!
بکهیون : چانیول
ا.ت : چیی؟! چانیول خودمون؟
بکهیون : اره بابا چانیول خودتون :/
ا.ت : مسخرههه :/ اون بعضی وقتا عقل تو کلش نیس ادم که از حرف یه دیوونه ناراحت نمیشه که
بکهیون : شتتت اگه بیاد صدای مارو بشنوه واقعا فاتحه تو یکی خوندستااااا
ا.ت : فعلا که نیس پس اونو جدی نگیر بکهیونی
بکهیون : یه چی بگم؟
ا.ت: بگو
بکهیون : ما با اینکه سه تامون توی یه اکیپ هستیم اما من به رابطه تو و چانیول حسودیم میشه چون به هرحال فرقی هست بین ما
ا.ت : میزان چرت و پرت گوییت واقعا داره میره بالا میدونستی؟
بکهیون : انکارش نکن ا.ت ... هممون میدونیم که اینجوری هست ... نمونه بارزش وقتی بود که تو داشتی از کیم کای اعتراف میگرفتی... واااای قیافش دیدنی بود ... انگاری زنشو بردن تو بیمارستان واسه زایمان... در ایییییین حد استرس داشت
ا.ت : جررر واقعا؟ چانیول بعضی وقتا شورشو درمیاره
بکهیون : اوکی خب در نرو از بحثمون... بهم بگو این میزان نکرانی و صمیمیت از کجا میاد؟
ا.ت : خببب به چاینول نگی که بهت گفتمااا
بکهیون : دهن لق نیستم
ا.ت : ببین من گذشته خیلی سختی داشتم و هر وقت که هنوزم که هنوزه بهش فکر میکنم قلبم بابتش به درد میاد چون وحشتناکه وحشتناااااک
بکهیون : اگه ناراحتت میکنه... میخوای که ن
ا.ت : نه بابا میگم میخوام تو که از دوست بهم نزدیکتری بدونی که اوضاع چجوریه
بکهیون : میشنوم :) اما هروقتتتت واقعا نتونستی ادامه بدی به خودت فشار نیار دختر اوکی؟!
ا.ت : اوکی :)
فلش بک : ا.ت دختری 5 ساله دست در دست برادر بزرگتر خودش به مهدکودک وارد میشدن برادر ا.ت یکسال ازش بزگنر بود پس طبیعتا کلاساشون باهم فرق میکرد... توی راه یه خانم مربی جلوی اونا رو گرفت
خانم مربی : سلام بچه هاااا روزتون بخیر کجا میخواید برید
برادر بزرگتر ا.ت : میخوایم بریم دفتر خانم مربی
خانم مربی : راهشون بلدی کجاست کوچولو؟
برادر ا.ت با بالا پایین کردن سرش به اون خانمی که زیادی داشت بهشون لبحند میزد فهموند که بلده و بیشتر از این مزاحم نشه و به طرف دفتر حرکت کردن
مدیر : اوووه سلام یونگی شی چه خبرا؟؟ امسال میری پیش دبستانی عزیزم؟
یونگی لبخند قشنگی به مدیر عزیزش تحویل داد و گفت : بله خانم مدیر و اینم خواهرمه و یه سال کوچیکتره ... میخواستم ببرمش سر کلاسش اما نمیدونم کجا ببرمش
مدیر : واوووو یونگی ما بزرگ شده و میخواد خواهرشو ببره کلاسش ... خب دختر خانم خوشگل اسمت چیه
ا.ت : مین ا.ت
مدیر : خیلی خوشبختم از دیدنت ا.ت شیییی بیاید باهم بریم کلاس ا.ت رو نشونش بدیم و هراهیش کنیم
توی مسیر رفتن به کلاس ، اشک توی چشماس ا.ت حلقه زد... اون نمیخواست که از برادر عزیزش حتی لحظه ای دور بشه به خاطر همین دستشو سفت چسبیده بود که داداشش حتی فکر رفتن بهش نزنه
مدیر : خبببب بچه ها اینم کلاس شماست عزیز دلم .. ببخشید من یکم کار دارم مجبورم برم ... یونگی تو کلاستو میدونی کجاست؟
یونگی : بله خانم مدیر و با تعظیم کردن به اون خانم مهربون احترام گذاشت و تشکر کرد
بکهیون : چانیول
ا.ت : چیی؟! چانیول خودمون؟
بکهیون : اره بابا چانیول خودتون :/
ا.ت : مسخرههه :/ اون بعضی وقتا عقل تو کلش نیس ادم که از حرف یه دیوونه ناراحت نمیشه که
بکهیون : شتتت اگه بیاد صدای مارو بشنوه واقعا فاتحه تو یکی خوندستااااا
ا.ت : فعلا که نیس پس اونو جدی نگیر بکهیونی
بکهیون : یه چی بگم؟
ا.ت: بگو
بکهیون : ما با اینکه سه تامون توی یه اکیپ هستیم اما من به رابطه تو و چانیول حسودیم میشه چون به هرحال فرقی هست بین ما
ا.ت : میزان چرت و پرت گوییت واقعا داره میره بالا میدونستی؟
بکهیون : انکارش نکن ا.ت ... هممون میدونیم که اینجوری هست ... نمونه بارزش وقتی بود که تو داشتی از کیم کای اعتراف میگرفتی... واااای قیافش دیدنی بود ... انگاری زنشو بردن تو بیمارستان واسه زایمان... در ایییییین حد استرس داشت
ا.ت : جررر واقعا؟ چانیول بعضی وقتا شورشو درمیاره
بکهیون : اوکی خب در نرو از بحثمون... بهم بگو این میزان نکرانی و صمیمیت از کجا میاد؟
ا.ت : خببب به چاینول نگی که بهت گفتمااا
بکهیون : دهن لق نیستم
ا.ت : ببین من گذشته خیلی سختی داشتم و هر وقت که هنوزم که هنوزه بهش فکر میکنم قلبم بابتش به درد میاد چون وحشتناکه وحشتناااااک
بکهیون : اگه ناراحتت میکنه... میخوای که ن
ا.ت : نه بابا میگم میخوام تو که از دوست بهم نزدیکتری بدونی که اوضاع چجوریه
بکهیون : میشنوم :) اما هروقتتتت واقعا نتونستی ادامه بدی به خودت فشار نیار دختر اوکی؟!
ا.ت : اوکی :)
فلش بک : ا.ت دختری 5 ساله دست در دست برادر بزرگتر خودش به مهدکودک وارد میشدن برادر ا.ت یکسال ازش بزگنر بود پس طبیعتا کلاساشون باهم فرق میکرد... توی راه یه خانم مربی جلوی اونا رو گرفت
خانم مربی : سلام بچه هاااا روزتون بخیر کجا میخواید برید
برادر بزرگتر ا.ت : میخوایم بریم دفتر خانم مربی
خانم مربی : راهشون بلدی کجاست کوچولو؟
برادر ا.ت با بالا پایین کردن سرش به اون خانمی که زیادی داشت بهشون لبحند میزد فهموند که بلده و بیشتر از این مزاحم نشه و به طرف دفتر حرکت کردن
مدیر : اوووه سلام یونگی شی چه خبرا؟؟ امسال میری پیش دبستانی عزیزم؟
یونگی لبخند قشنگی به مدیر عزیزش تحویل داد و گفت : بله خانم مدیر و اینم خواهرمه و یه سال کوچیکتره ... میخواستم ببرمش سر کلاسش اما نمیدونم کجا ببرمش
مدیر : واوووو یونگی ما بزرگ شده و میخواد خواهرشو ببره کلاسش ... خب دختر خانم خوشگل اسمت چیه
ا.ت : مین ا.ت
مدیر : خیلی خوشبختم از دیدنت ا.ت شیییی بیاید باهم بریم کلاس ا.ت رو نشونش بدیم و هراهیش کنیم
توی مسیر رفتن به کلاس ، اشک توی چشماس ا.ت حلقه زد... اون نمیخواست که از برادر عزیزش حتی لحظه ای دور بشه به خاطر همین دستشو سفت چسبیده بود که داداشش حتی فکر رفتن بهش نزنه
مدیر : خبببب بچه ها اینم کلاس شماست عزیز دلم .. ببخشید من یکم کار دارم مجبورم برم ... یونگی تو کلاستو میدونی کجاست؟
یونگی : بله خانم مدیر و با تعظیم کردن به اون خانم مهربون احترام گذاشت و تشکر کرد
۷.۶k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.