I wish I never saw it. (پارت 23)
با این کلمه فوشی به خودم دادم اخه جواب بود دادی نمیدادی سنگین تر بود بهش نگاه کردم لبخنده خاصی رو لباش بود
جیمین: همینطوری؟
هین حرف زدن لباسشو عوض میکرد سعی کردم توجه نکنم دراز کشیدم چشماموبستم با حس دستاش داشت دورم کمرم حلقه میزد چشمامو باز نکردم توی این یه قلمم تو خواب بغلم نکنه موفق نبودم
خوابیدم صبح بیدار شدم رفتم پایین صبحونه خوردم تا ظهر سردرگون بودم صدای تقه در اومد اجازه ورود دادم خدمتکار بود
خدمتکار: خانم ناهار امادس
ت ا:نمیخورم
خدمتکار: ولی اقادستور دادن از این به بعد بیاید پایین
ت ا: گفتم که نمیخورم
خدمتکار: ولی اقا عصبانی میشن
ت ا: میری بیرون؟
بدون حرفی رفت توی یک هفته غذا نمیخوردم چون تو اتاقم بودم کسی متوجه نمیشد میرفتم میریختمشون
چند دقیقه بعد در با ضرب باز شد
جیمین: مگه بهت نگفتن بیایی
پایین... هااا؟
ت ا: سریع بلند شدم.... من....
سیلی به صورتم زد
جیمین: دستشو سمت در گرفت... عین بچه ادم میری پایین میشینی سره میز... گمشو
سریع اومدم پایین نشستم رو صندلی اومد پایین نشست برام غذا کشید یواشکی نگاهش کردم رگ پیشونیش هنوذ برجسته بود با صداش هواسمو جمع کردم
جیمین: همشو میخوری... همیشه میایی سره میز.... موقع های که خونه نبودم بفهمم غذا نخوردی قسم میخورم خونه رو رو سرت خراب میکنم...از این به بعدم به وظیفه زنانت میرسی شب با لباس خواب تو اتاقی لهنش ترسناک دستوری بود
وقتی غذاشو خورد هنوذ نشسته بود حتمی به خاطره من بود بزور هر لقمه قورت میدادم بلخره تموم شد جیمین بدون حرفی بلند شد رفت سمت اتاق کارش مات به میز جلوم خیره بودم
لایک کامنت نذارید نمیزارم 🤌
جیمین: همینطوری؟
هین حرف زدن لباسشو عوض میکرد سعی کردم توجه نکنم دراز کشیدم چشماموبستم با حس دستاش داشت دورم کمرم حلقه میزد چشمامو باز نکردم توی این یه قلمم تو خواب بغلم نکنه موفق نبودم
خوابیدم صبح بیدار شدم رفتم پایین صبحونه خوردم تا ظهر سردرگون بودم صدای تقه در اومد اجازه ورود دادم خدمتکار بود
خدمتکار: خانم ناهار امادس
ت ا:نمیخورم
خدمتکار: ولی اقادستور دادن از این به بعد بیاید پایین
ت ا: گفتم که نمیخورم
خدمتکار: ولی اقا عصبانی میشن
ت ا: میری بیرون؟
بدون حرفی رفت توی یک هفته غذا نمیخوردم چون تو اتاقم بودم کسی متوجه نمیشد میرفتم میریختمشون
چند دقیقه بعد در با ضرب باز شد
جیمین: مگه بهت نگفتن بیایی
پایین... هااا؟
ت ا: سریع بلند شدم.... من....
سیلی به صورتم زد
جیمین: دستشو سمت در گرفت... عین بچه ادم میری پایین میشینی سره میز... گمشو
سریع اومدم پایین نشستم رو صندلی اومد پایین نشست برام غذا کشید یواشکی نگاهش کردم رگ پیشونیش هنوذ برجسته بود با صداش هواسمو جمع کردم
جیمین: همشو میخوری... همیشه میایی سره میز.... موقع های که خونه نبودم بفهمم غذا نخوردی قسم میخورم خونه رو رو سرت خراب میکنم...از این به بعدم به وظیفه زنانت میرسی شب با لباس خواب تو اتاقی لهنش ترسناک دستوری بود
وقتی غذاشو خورد هنوذ نشسته بود حتمی به خاطره من بود بزور هر لقمه قورت میدادم بلخره تموم شد جیمین بدون حرفی بلند شد رفت سمت اتاق کارش مات به میز جلوم خیره بودم
لایک کامنت نذارید نمیزارم 🤌
۸۸.۹k
۲۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.