‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
‹𝓙𝓾𝓷𝓰𝓴𝓸𝓸𝓴›
امروز روز عروسی بود یعنی واقعا داشتم با ماریانا ازدواج میکردم تو این چند روز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود فقط داشتم بانی کوچولومو غمگین و ناراحت تر میکردم از دست خودم.
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات چند تقه به در زدم
ات-بفرمایید
در و باز کردم و خودمو انداختم تو اتاقی که بوی خاصی میپیچید توش
ات-کاری دارین؟
سرد شده بود
جونگکوک-ات من...
ات-تو بخاطر اینکه من باردار نشدم رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی خب از اولم همین بود
پشیمون خواستم از اتاق برم بیرون بازم زمزمه اش و شنیدم ولی ایندفعه فهمیدم چی میگه:
ات-ولی من باردار بودم سنگدل
جونگکوک-چی!
ات-برو منتظرتن
انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار میکنم
داد زدم
جونگکوک-یه بار دیگه تکرار کن حرفات و تا بفهمم گوشام درست شنیدن
ات-چیز مهمی نی
جونگکوک-ات بگو الان چی گفتی-عربده
ات-گفتم من حامله ام میفهمی تو رفتی سراغ یکی دیگه ولی من باردارم
‹𝒂𝒕›
ن..نه نه من چیکار کردم چرا بهش گفتم
وای...چرا گفتم که مراسم و بهم بریزه و الان با این حال بشینه روبه روم...
جونگکوک-توضیح بده
ات-چی رو بگم؟
دادزد
جونگکوک-میگیهرچیکهدلمبخوادمیگیات
بگو باردار بودنت راسته یا نه
ات-راسته...ولی داغ خودم و این بچه رو به دلت میزارم جونگکوک من نمیمونم اینجا میرم همین فردا هم میرم
در و باز کردن که جونگکوک گلدون کریستالی مورد علاقه ام و پرت کرد سمت در و هزار تیکه شد
جونگکوک-گمشید بیرون-داد
برگشت سمت منو همونجوری بلند ادامه داد
جونگکوک-اگه دلت میخواد بری مشکلی نیس ولی بعد ۹ ماه که بچه ام بدنیا اومد
از جاش بلند شد به بیرون اتاق رفت
زانوهام و بغل کردم و به سرنوشتم فکر کردم اگه واقعا از زندگیش بیرونم کنه! نه نه من بدون اون تویه این جامعه کثیف نمیتونم دووم بیارم
امروز روز عروسی بود یعنی واقعا داشتم با ماریانا ازدواج میکردم تو این چند روز هیچ اتفاقی نیوفتاده بود فقط داشتم بانی کوچولومو غمگین و ناراحت تر میکردم از دست خودم.
آروم آروم رفتم سمت اتاق ات چند تقه به در زدم
ات-بفرمایید
در و باز کردم و خودمو انداختم تو اتاقی که بوی خاصی میپیچید توش
ات-کاری دارین؟
سرد شده بود
جونگکوک-ات من...
ات-تو بخاطر اینکه من باردار نشدم رفتی با یکی دیگه ازدواج کردی خب از اولم همین بود
پشیمون خواستم از اتاق برم بیرون بازم زمزمه اش و شنیدم ولی ایندفعه فهمیدم چی میگه:
ات-ولی من باردار بودم سنگدل
جونگکوک-چی!
ات-برو منتظرتن
انقدر شوک بودم که نمیدونستم چیکار میکنم
داد زدم
جونگکوک-یه بار دیگه تکرار کن حرفات و تا بفهمم گوشام درست شنیدن
ات-چیز مهمی نی
جونگکوک-ات بگو الان چی گفتی-عربده
ات-گفتم من حامله ام میفهمی تو رفتی سراغ یکی دیگه ولی من باردارم
‹𝒂𝒕›
ن..نه نه من چیکار کردم چرا بهش گفتم
وای...چرا گفتم که مراسم و بهم بریزه و الان با این حال بشینه روبه روم...
جونگکوک-توضیح بده
ات-چی رو بگم؟
دادزد
جونگکوک-میگیهرچیکهدلمبخوادمیگیات
بگو باردار بودنت راسته یا نه
ات-راسته...ولی داغ خودم و این بچه رو به دلت میزارم جونگکوک من نمیمونم اینجا میرم همین فردا هم میرم
در و باز کردن که جونگکوک گلدون کریستالی مورد علاقه ام و پرت کرد سمت در و هزار تیکه شد
جونگکوک-گمشید بیرون-داد
برگشت سمت منو همونجوری بلند ادامه داد
جونگکوک-اگه دلت میخواد بری مشکلی نیس ولی بعد ۹ ماه که بچه ام بدنیا اومد
از جاش بلند شد به بیرون اتاق رفت
زانوهام و بغل کردم و به سرنوشتم فکر کردم اگه واقعا از زندگیش بیرونم کنه! نه نه من بدون اون تویه این جامعه کثیف نمیتونم دووم بیارم
۲.۸k
۱۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.