فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۲»
بعد از مدت ها داشت در کنار جودی و هایون بهم خوش میگذشت.
یکم رابطم با هایون بهتر شده بود و اونم از ظاهر سرد و جدیش دراومده بود.
~من میرم از اینجا یه چیزی بگیرم برای عصرونه بخوریم.
سر تکون دادم،هایونم خواست باهاش بره ولی جودی مخالفت کرد و چشمک شیطونی بهمون زد و رفت.
دستامو ستون بدنم کردم و نگاهمو به منظره روبه روم دادم...
نسیم خنک دوتار موهای روی صورتمو به بازی گرفته بود.
با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدمو گوشیمو از توی کیفم درآوردم و روشنش کردم و رفتم تا پیامو بخونم.
نمیدونم چیشد که بعد از خوندنش چشام سیاهی رفت و گوشی از دستم افتاد...
•مورا؟مورااا چیشد؟
با ناراحتی نگاه مضطربمو به هایون دوختم و لبامو تکون میدادم اما به جز آوای نامفهوم چیزی شنیده نمیشد.
نگاهمو که دید رنگ نگاه اونم تغییر کرد و جاشو به نگرانی داد.
•حرف بزن دختر بگو چت شد یهو
با یادآوری پیام مثل برق گرفته ها سریع بلند شدمو با نگرانی گفتم...
+دارم میرم جایی مشکلی پیش اومده به جودی ام بگو که نترسه چیز مهمی نیست
تا بخواد چیزی بگه پا تند کردمو هایون و با هزار تا سوال تو سرش تنها گذاشتم..
یکم که دورتر شدم به پاهای بی جون و سست شده ام سرعت دادم و راه رفتنم دست کمی از دویدن نداشت!
مثل دیوونه ها خیابونا رو میدویدم و زیر لب میگفتم..اگه بلایی سرش بیاد چی؟؟؟ همش تقصیر منه!
جوری میدویدم که نفهمیدم پام به یه سنگ بزرگ گیر کرد و افتادم زمین و دست و زانوهام پاره شد و لباسمو خونی کرد.
بی اهمیت به صداهای نامفهوم و نگران اطرافم به سختی بلند شدمو به راهم ادامه دادم...
اینقدر تند اومده بودم که نفسی برام نمونده بود...دلیل این همه نگرانی چی بود؟
یکم کنار دیوار وایسادم و دوباره به اون پیام نگاه کردم...
اره درست بود! پیام از طرف جیهون بود...گفته بود....گ..گفته بود که تهیونگ اصلا حالش خوب نیست هر لحظه داره به مرگ نزدیکتر میشه!
اشک پر شد توی چشممو گوشیمو پرت کردم تو کیفمو باز شروع کردم به دویدن و بعد یه ربع رسیدم جلو در خونه جیهون و زنگ و فشار دادم.
جیهون درو باز کرد و سریع رفتم داخل و مثل دیوونه ها داد میزدم کجاس؟؟؟
با تعجب انگشتشو طرف اتاق گرفت و به سرعت رفتم و درو باز کردم و وقتی تهیونگ و زیر سروم و با چشم بسته دیدم دیگه چیزی نفهمیدم!...
(لایک و کامنت فراموش نشه عشقای دلم😘)
بعد از مدت ها داشت در کنار جودی و هایون بهم خوش میگذشت.
یکم رابطم با هایون بهتر شده بود و اونم از ظاهر سرد و جدیش دراومده بود.
~من میرم از اینجا یه چیزی بگیرم برای عصرونه بخوریم.
سر تکون دادم،هایونم خواست باهاش بره ولی جودی مخالفت کرد و چشمک شیطونی بهمون زد و رفت.
دستامو ستون بدنم کردم و نگاهمو به منظره روبه روم دادم...
نسیم خنک دوتار موهای روی صورتمو به بازی گرفته بود.
با صدای پیامک گوشیم به خودم اومدمو گوشیمو از توی کیفم درآوردم و روشنش کردم و رفتم تا پیامو بخونم.
نمیدونم چیشد که بعد از خوندنش چشام سیاهی رفت و گوشی از دستم افتاد...
•مورا؟مورااا چیشد؟
با ناراحتی نگاه مضطربمو به هایون دوختم و لبامو تکون میدادم اما به جز آوای نامفهوم چیزی شنیده نمیشد.
نگاهمو که دید رنگ نگاه اونم تغییر کرد و جاشو به نگرانی داد.
•حرف بزن دختر بگو چت شد یهو
با یادآوری پیام مثل برق گرفته ها سریع بلند شدمو با نگرانی گفتم...
+دارم میرم جایی مشکلی پیش اومده به جودی ام بگو که نترسه چیز مهمی نیست
تا بخواد چیزی بگه پا تند کردمو هایون و با هزار تا سوال تو سرش تنها گذاشتم..
یکم که دورتر شدم به پاهای بی جون و سست شده ام سرعت دادم و راه رفتنم دست کمی از دویدن نداشت!
مثل دیوونه ها خیابونا رو میدویدم و زیر لب میگفتم..اگه بلایی سرش بیاد چی؟؟؟ همش تقصیر منه!
جوری میدویدم که نفهمیدم پام به یه سنگ بزرگ گیر کرد و افتادم زمین و دست و زانوهام پاره شد و لباسمو خونی کرد.
بی اهمیت به صداهای نامفهوم و نگران اطرافم به سختی بلند شدمو به راهم ادامه دادم...
اینقدر تند اومده بودم که نفسی برام نمونده بود...دلیل این همه نگرانی چی بود؟
یکم کنار دیوار وایسادم و دوباره به اون پیام نگاه کردم...
اره درست بود! پیام از طرف جیهون بود...گفته بود....گ..گفته بود که تهیونگ اصلا حالش خوب نیست هر لحظه داره به مرگ نزدیکتر میشه!
اشک پر شد توی چشممو گوشیمو پرت کردم تو کیفمو باز شروع کردم به دویدن و بعد یه ربع رسیدم جلو در خونه جیهون و زنگ و فشار دادم.
جیهون درو باز کرد و سریع رفتم داخل و مثل دیوونه ها داد میزدم کجاس؟؟؟
با تعجب انگشتشو طرف اتاق گرفت و به سرعت رفتم و درو باز کردم و وقتی تهیونگ و زیر سروم و با چشم بسته دیدم دیگه چیزی نفهمیدم!...
(لایک و کامنت فراموش نشه عشقای دلم😘)
۲۱.۱k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.