یاقوت آبی چشمانت پارت ۱۸ بخش ۲
☆مکان خانه چویا☆ شاید در ظاهر حالش خوب بود اما در باطن نابود بود حالش اصلا خوب نبود غم و فشار روانی زیادی رو تحمل کرده بود انقدر عصبی و ناراحت بود که برخلاف توصیه های مکرر دکتر ها سیگار کشیده بود اونم نه یکی دوتا یه جعبه کامل فکرش درگیر حرف های دازای بود فراموش کرد قرص هاش رو بخوره و دارو رو هم تزریق نکرد تازه برای آروم کردن خودش مقداری شراب هم خورد ولی الان وضعش چی بود توی اتاقش روی تخت با ملافه های سفید افتاده بود و انقدر اشک ریخته بود که چشماش سرخ شده بود و سرش درد می کرد حالش اصلا خوب نبود قفسه سینه اش تیر می کشید و تو تخت از درد به خودش می پیچید +*چند ساله که این بیماری رو دارم ولی حس می کنم اینبار فرق داره درد قلبم خیلی زیاده تنفس سخت شده سردرد شدید دارم و چشمام تاره اصلا خوب نیستم باید از یکی کمک بخوام ...یا حداقل خبر بدم که ...که دارم... دارم...می میرم درسته؟!
نه اشتباه آخه کی رو دارم کی رو دارم که وضعیتم براش مهم باشه موری سان که فقط به فکر مافیاست و بارها بهم گفته اگه فایده نداشتم ... اصلا نمی خوام به اون حرف ها فکر کنم
اکوتاگاوا و گین هه اوناهم نه خوب یادمه اون خواهر و برادر فکر می کردن نیستم ولی صداشون رو از پشت در شنیدم که می گفتن یه موجود اضافی و باعث دردسرم گفتن اگه بالا دستشون نبودم تیکه تیکم می کردن
هیتروسو سان نه با اینکه چیزی نگفته اونم مثل موری فکر می کنه تاحالا چند بارم به دستور موری شنکجم کرده کویو سان نه اونم فقط به فکر کیوکا و کیو هستش
راستی کیوکا و کیو هستن اونا تنها کسایی هستن که بهم اهمیت می دن درسته تنها کسایی که شاید بعد از مرگم گریه کنن ولی نمی تونم به اونا خبر بدم نه اونا هنوز بچن و نمی تونم ناراحتشون کنم. نه! نگرانم بعد از من کسی هست براشون عروسک بخره براشون قصه بگه سرشون رو ناز کنه وقتی کابوس می بینن و گریه می کنن کسی هست بقلشون کنه و کنار خودش بخوابونتشون... افراد آژانس هم که اصلا به من ربطی ندارن.
دا.. دازای چی؟... البته با خودت چی فکر کردی چویای احمق! اگه برای دازای ارزش داشتی اون طوری رهات نمی کرد دقیقا شبی که از ماموریت خسته زخمی گوله خورده با تب و درد برگشته بودی تو صورتت نمی گفت به خاطر حرف کسی که براش مهمه داره از مافیا می ره اگه اگه براش ذره ای ارزش داشتی هر بار خوار و خفیفت نمی کرد هر بار به درد و بیماریت به تب و خونریزی و صرفه خونی پیدر پیت بی توجهی نمی کرد شب ها وقتی از درد قلب بیمارت به خودت می پیچیدی و ناله می کردی سرت داد نمی زد که خفه شی تا بتونه بخوابه ...چویا تو... تو یه.... امگای احمقی(قطره اشکی با این فکر ها از چشم هاش پایین ریخت و درد قلب بیمارش بیشتر چشماش تارتر و تنفسش سخت تر شد انگار واقعا این بیماری بعد ۳ سال و چند ماه درد و عذاب داشت جونش رو می گرفت*(نکته بیماری چویا تقریبا کمی قبل تر از مرگ اوداساکه خودش رو نشون می ده و دازای هم چند ماه بعد از مرگ اوداساکه از مافیا می ره و تمام مدت اون چند ماه به چویا و بیماریش بی توجه بوده و اصلا متوجه نشده چویا بیماره)+*..ولی تاچیهارا هم هست اون تنها دوستمه البته من به چشم دوست می بینمش نمی دونم از نظر اون من ارزشی دارم یا نه ولی فکر کنم کمی از مرگم ناراحت بشه البته شاید به هر حال باید توجه یکی رو جلب کنم نمی خوام بگن جسد ناکاهارا چویا در حالی که در تنهایی و درد و بیماری مرده بود چند روز یا چند هفته بعد به دلیل بوی تعفن پیدا شد شاید حقیقت واقعی این بود که من خیلی تنهام و هیچ کسی رو ندارم ولی نه نمی خوام کسی این حقیقت رو بفهمه
خیلی احمقم نه چرا چرا نمی تونم مثل باقی امگاها باشم یه آلفا داشته باشم که همیشه پشتم باشه و حالم براش مهم باشه فرزند و زندگی شاد داشته باشم
(سرفه هاش شروع شد سرفه های خونی با هر سرفه قفسه سینش بیشتر تیر می کشید خون بالا می آورد و ملافه های سفید تختش سرخ می شد به هر زحمتی بود خودش رو به گوشیش رسوند سعی کرد با نفس های عمیق سرفه هاش رو بند بیاره تا حداقل موقع صحبت با تاچیهارا ضعف نشون نده آره تاچیهارا باید بعد رسیدن به اینجا با جنازه چویا رو به رو می شد نه چیز دیگه... البته اگه اصلا می اومد... بالاخره تماس گرفت )
_________ فعلا در خماری بمانید پارت بعد رو هرموقع سرم خلوت بود می دم
نه اشتباه آخه کی رو دارم کی رو دارم که وضعیتم براش مهم باشه موری سان که فقط به فکر مافیاست و بارها بهم گفته اگه فایده نداشتم ... اصلا نمی خوام به اون حرف ها فکر کنم
اکوتاگاوا و گین هه اوناهم نه خوب یادمه اون خواهر و برادر فکر می کردن نیستم ولی صداشون رو از پشت در شنیدم که می گفتن یه موجود اضافی و باعث دردسرم گفتن اگه بالا دستشون نبودم تیکه تیکم می کردن
هیتروسو سان نه با اینکه چیزی نگفته اونم مثل موری فکر می کنه تاحالا چند بارم به دستور موری شنکجم کرده کویو سان نه اونم فقط به فکر کیوکا و کیو هستش
راستی کیوکا و کیو هستن اونا تنها کسایی هستن که بهم اهمیت می دن درسته تنها کسایی که شاید بعد از مرگم گریه کنن ولی نمی تونم به اونا خبر بدم نه اونا هنوز بچن و نمی تونم ناراحتشون کنم. نه! نگرانم بعد از من کسی هست براشون عروسک بخره براشون قصه بگه سرشون رو ناز کنه وقتی کابوس می بینن و گریه می کنن کسی هست بقلشون کنه و کنار خودش بخوابونتشون... افراد آژانس هم که اصلا به من ربطی ندارن.
دا.. دازای چی؟... البته با خودت چی فکر کردی چویای احمق! اگه برای دازای ارزش داشتی اون طوری رهات نمی کرد دقیقا شبی که از ماموریت خسته زخمی گوله خورده با تب و درد برگشته بودی تو صورتت نمی گفت به خاطر حرف کسی که براش مهمه داره از مافیا می ره اگه اگه براش ذره ای ارزش داشتی هر بار خوار و خفیفت نمی کرد هر بار به درد و بیماریت به تب و خونریزی و صرفه خونی پیدر پیت بی توجهی نمی کرد شب ها وقتی از درد قلب بیمارت به خودت می پیچیدی و ناله می کردی سرت داد نمی زد که خفه شی تا بتونه بخوابه ...چویا تو... تو یه.... امگای احمقی(قطره اشکی با این فکر ها از چشم هاش پایین ریخت و درد قلب بیمارش بیشتر چشماش تارتر و تنفسش سخت تر شد انگار واقعا این بیماری بعد ۳ سال و چند ماه درد و عذاب داشت جونش رو می گرفت*(نکته بیماری چویا تقریبا کمی قبل تر از مرگ اوداساکه خودش رو نشون می ده و دازای هم چند ماه بعد از مرگ اوداساکه از مافیا می ره و تمام مدت اون چند ماه به چویا و بیماریش بی توجه بوده و اصلا متوجه نشده چویا بیماره)+*..ولی تاچیهارا هم هست اون تنها دوستمه البته من به چشم دوست می بینمش نمی دونم از نظر اون من ارزشی دارم یا نه ولی فکر کنم کمی از مرگم ناراحت بشه البته شاید به هر حال باید توجه یکی رو جلب کنم نمی خوام بگن جسد ناکاهارا چویا در حالی که در تنهایی و درد و بیماری مرده بود چند روز یا چند هفته بعد به دلیل بوی تعفن پیدا شد شاید حقیقت واقعی این بود که من خیلی تنهام و هیچ کسی رو ندارم ولی نه نمی خوام کسی این حقیقت رو بفهمه
خیلی احمقم نه چرا چرا نمی تونم مثل باقی امگاها باشم یه آلفا داشته باشم که همیشه پشتم باشه و حالم براش مهم باشه فرزند و زندگی شاد داشته باشم
(سرفه هاش شروع شد سرفه های خونی با هر سرفه قفسه سینش بیشتر تیر می کشید خون بالا می آورد و ملافه های سفید تختش سرخ می شد به هر زحمتی بود خودش رو به گوشیش رسوند سعی کرد با نفس های عمیق سرفه هاش رو بند بیاره تا حداقل موقع صحبت با تاچیهارا ضعف نشون نده آره تاچیهارا باید بعد رسیدن به اینجا با جنازه چویا رو به رو می شد نه چیز دیگه... البته اگه اصلا می اومد... بالاخره تماس گرفت )
_________ فعلا در خماری بمانید پارت بعد رو هرموقع سرم خلوت بود می دم
۱۴.۵k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.