پارت ۱۲
_ داخل ذهن چویا
یوسانو: چویا یادت باشه که این بیماری دوباره ممکنه خودشو نشون بده.
چویا: ولی ... باید چیکار کنم ... چیکار کنم که دوباره خودشو نشون نده؟
یوسانو: برای اینکار .... اه چویا اینو بدون که من نمیتونم بیماریت رو کامل درمان کنم ولی شاید بتونی با اینا جلوشو بگیری. چویا ... چویا ...
- چویا ... چویا ... چویاااا (با داد)
+ چی شده دازای (سرفه) چرا داد میزنی؟
- آخه هرچقدر صدات کردم جواب ندادی .. صبر کن چرا اینقدر سرخی.
دستشو میزارم رو پیشونی چویا.
- تو که تب داری. بیا بریم تو اتاقت استراحت کن.
+ های
__ تو اتاق چویا
- چویا اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو من تو اتاقم هستم.
+ باشه.
بعد از رفتن دازای، چویا رفت و از بین وسایلش قرص هایی بیرون آورد که به عقب گرد بیماریش کمک میکرد. چویا یکی از اون قرص ها رو خورد و استراحت کرد و آروم آروم خوابش برد.
__تو اتاق کار جان(پدر دازای)
(علامت جان ¶ علامت آکیو ~)
¶ آکیو نظرت در مورد یه مهمونی خونوادگی چیه؟
~ منظورت یه مهمونی با برادر و خونوادش؟! اره عالیه.
¶ حس میکنم چویا دلش برای خونوادش تنگ شده. به علاوه، باید در مورد یه موضوعی با کامی(کامییِن پدر چویا) صحبت کنم.
~ آها. در مورد اون موضوع؟
¶ اره. باید در مورد استراتژی و اتفاقاتی که افتاده برنامه ریزی کنیم.
~ تا ماه آبی نتونه غافلگیرمون کنه. دو هفته دیگه چویا برمیگرده، براش برنامه ای داری؟
¶ اره. از خیلی وقت پیش برنامه چیدم. دازای رو به عنوان مراقب میفرستم.
~ که اینطور. امیدوارم اتفاق بدی نیوفته.
¶ اره. وگرنه جنگ بزرگی میشه. به کامی میگم دو روز دیگه بیان.
...
_________________________________________
خب دوستان. پارت بعدی رو امشب میزارم.
جانه.
یوسانو: چویا یادت باشه که این بیماری دوباره ممکنه خودشو نشون بده.
چویا: ولی ... باید چیکار کنم ... چیکار کنم که دوباره خودشو نشون نده؟
یوسانو: برای اینکار .... اه چویا اینو بدون که من نمیتونم بیماریت رو کامل درمان کنم ولی شاید بتونی با اینا جلوشو بگیری. چویا ... چویا ...
- چویا ... چویا ... چویاااا (با داد)
+ چی شده دازای (سرفه) چرا داد میزنی؟
- آخه هرچقدر صدات کردم جواب ندادی .. صبر کن چرا اینقدر سرخی.
دستشو میزارم رو پیشونی چویا.
- تو که تب داری. بیا بریم تو اتاقت استراحت کن.
+ های
__ تو اتاق چویا
- چویا اگه چیزی نیاز داشتی بهم بگو من تو اتاقم هستم.
+ باشه.
بعد از رفتن دازای، چویا رفت و از بین وسایلش قرص هایی بیرون آورد که به عقب گرد بیماریش کمک میکرد. چویا یکی از اون قرص ها رو خورد و استراحت کرد و آروم آروم خوابش برد.
__تو اتاق کار جان(پدر دازای)
(علامت جان ¶ علامت آکیو ~)
¶ آکیو نظرت در مورد یه مهمونی خونوادگی چیه؟
~ منظورت یه مهمونی با برادر و خونوادش؟! اره عالیه.
¶ حس میکنم چویا دلش برای خونوادش تنگ شده. به علاوه، باید در مورد یه موضوعی با کامی(کامییِن پدر چویا) صحبت کنم.
~ آها. در مورد اون موضوع؟
¶ اره. باید در مورد استراتژی و اتفاقاتی که افتاده برنامه ریزی کنیم.
~ تا ماه آبی نتونه غافلگیرمون کنه. دو هفته دیگه چویا برمیگرده، براش برنامه ای داری؟
¶ اره. از خیلی وقت پیش برنامه چیدم. دازای رو به عنوان مراقب میفرستم.
~ که اینطور. امیدوارم اتفاق بدی نیوفته.
¶ اره. وگرنه جنگ بزرگی میشه. به کامی میگم دو روز دیگه بیان.
...
_________________________________________
خب دوستان. پارت بعدی رو امشب میزارم.
جانه.
۵.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.