چشماش رو باز کرد...از تاریکی تو خونه فهمید دیگه شب شده...
چشماش رو باز کرد...از تاریکی تو خونه فهمید دیگه شب شده...
سرشو از رو میز برداشت و قلنج گردنشو شکوند...
با بی حالی از جاش بلند شد و یه لیوان آب واسه خودش ریخت و یه نفس سر کشید...
حس عجیبی داشت...حسش شبیه بچه ای بود که فهمیده بود مادر پدرش مادر پدر واقعی خودش نیست...شاید این مثال برای حالش مناسب بود...
دستشو گذاشت رو قلبش...ریز ریز داشت درد میگرفت...
واقعا دیگه حوصله هیچی رو نداشت...حتی خودش..حتی تهیونگ...
نگاهی به ساعت انداخت...۹ شب بود...یکم نگران شده بود که تهیونگ چرا نیومده ولی بازم سعی کرد اهمیت نده...
رفت سمت مبل و رو مبل نشست و گوشیش رو روشن کرد...
پیام خاصی نیومده بود براش...گوشی رو پرت کرد اونور مبل و تلویزیون رو روشن کرد و مشغول دیدن فیلم در حال پخش تو تلویزیون شد...
............
(ساعت ۱۲ شب)
کم کم همونطور که داشت فیلم میدید چشماش هم بسته میشد...
نتونست مقاومت کنه...تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تو اتاقش رو تخت خوابید...
«کاش میشد الان بغلش کنم:»
با خودش گفت و به خواب رفت..
..........
کم کم داشت مستِ مست میشد...
لیوان رو کوبوند رو میز و بلند شد رفت و پول ویسکی هایی که خورده بود رو حساب کرد...
سوار ماشینش شد...میخواست ماشین رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد...
به شماره نگاهی نکرد...به گلس شکسته شدش نگا کرد...تکخندی زد و بعدش تماس رو جواب داد..
*قربان...پیداش کردیم!
بدون هیچ مکثی گفت..
ولش کنید بره...من دیگه نیستم..
*چ.. چی...قربان..
نزاشت بیشتر حرف بزنه و گوشی رو قطع کرد و سرشو رو فرمون گذاشت...
دلش میخواست این روز نحس زودتر بگذره...
سرشو از رو میز برداشت و قلنج گردنشو شکوند...
با بی حالی از جاش بلند شد و یه لیوان آب واسه خودش ریخت و یه نفس سر کشید...
حس عجیبی داشت...حسش شبیه بچه ای بود که فهمیده بود مادر پدرش مادر پدر واقعی خودش نیست...شاید این مثال برای حالش مناسب بود...
دستشو گذاشت رو قلبش...ریز ریز داشت درد میگرفت...
واقعا دیگه حوصله هیچی رو نداشت...حتی خودش..حتی تهیونگ...
نگاهی به ساعت انداخت...۹ شب بود...یکم نگران شده بود که تهیونگ چرا نیومده ولی بازم سعی کرد اهمیت نده...
رفت سمت مبل و رو مبل نشست و گوشیش رو روشن کرد...
پیام خاصی نیومده بود براش...گوشی رو پرت کرد اونور مبل و تلویزیون رو روشن کرد و مشغول دیدن فیلم در حال پخش تو تلویزیون شد...
............
(ساعت ۱۲ شب)
کم کم همونطور که داشت فیلم میدید چشماش هم بسته میشد...
نتونست مقاومت کنه...تلویزیون رو خاموش کرد و رفت تو اتاقش رو تخت خوابید...
«کاش میشد الان بغلش کنم:»
با خودش گفت و به خواب رفت..
..........
کم کم داشت مستِ مست میشد...
لیوان رو کوبوند رو میز و بلند شد رفت و پول ویسکی هایی که خورده بود رو حساب کرد...
سوار ماشینش شد...میخواست ماشین رو روشن کنه که گوشیش زنگ خورد...
به شماره نگاهی نکرد...به گلس شکسته شدش نگا کرد...تکخندی زد و بعدش تماس رو جواب داد..
*قربان...پیداش کردیم!
بدون هیچ مکثی گفت..
ولش کنید بره...من دیگه نیستم..
*چ.. چی...قربان..
نزاشت بیشتر حرف بزنه و گوشی رو قطع کرد و سرشو رو فرمون گذاشت...
دلش میخواست این روز نحس زودتر بگذره...
۴۴۲
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.