ایــکـیــگـای🌑🌕
[پارت¹]
با سر خوردن از روی ریل دستاشو باز کرد تا بتونه تعادلشو حفظ کنه ،
[اسلاید2ریلقطار]
گوشیش رو از کوله پشتیش درآورد با دیدن ساعت لعنتی به
هواسپرتیش فرستاد ؛
گوشیشو دوباره توی کیفش گذاشت و با عجله از جنگل دور شد
تا به مدرسه برسه ، تمام راه رو دویید و حالا که به مدرسه رسیده بود نمیتونست درست نفس بکشه، پس چند دقیقه جلوی مدرسه وایستاد؛
با منظم شدن نفساش دستی به لباساش کشید و با کشیدن
کلاه هودیش روی سرش وارد مدرسه شد .
با دیدن حیاط خالی سریع تر سمت سالن دویید ؛
وقتی به کلاس رسید هنوز معلم نرسیده بود که باعث شد نفس راحتی بکشه، و بره روی میز سوم سرجاش بشینه.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
[ساعت۱۲]
با شنیدن زنگ مدرسه کتاباش رو توی کیفش گذاشت و از جاش بلند شد ، میخواست از کلاس خارج شه که دستش توسط کسی کشیده شد و باعث شد عقب برگرده ،
با دیدن واکومی خنده ی شیرینی زد و بغلش کرد
واکومی تنها دوستش توی مدرسه بود ولی به خاطر نمایش های تئاتر همیشه سر تمرین بود و زنگ آخر برای برداشتن وسایلش به کلاس میومد
آیانو:خوبی؟..تمرین چطور بود؟
واکومی:خوبم..مثل همیشه عالی بود ، مگه میشه وقتی من هستم بد باشه؟
خب..واکومی دختر کیوت و شیرینی بود همینطور شوخطبع
و فهمیده ، ولی خب هیچوقت نباید عصبیش میکردن و این نکته ای بود که فقط آیانو میدونست.
واکومی:آی..امروزم میری کتابخونه؟
[آیانو رو معمولا آی صدا میزنن]
آیانو:امروز نه میخوام با تو برگردم خونه و بعدشم قراره ناهار درست کنم،ولی میای فردا باهم بریم؟
واکومی:اوه،امروز میخوای ناهار درست کنی؟امیدوارم یونگی مسموم نشه ! آره میام کتابخونه کتابای جدید اورده.
آیانو:هی..من دست پختم بده؟؟؟
واکومی:نچ نچ اصلا ، وایستا من کیفمو بردارم بریم.
آیانو:عجبب!
واکومی سریع کیفش رو از روی صندلیش برداشت و دست آیانو رو گرفت ، و باهم از مدرسه بیرون رفتن.
توی راه خونه مثل همیشه راجب درسشون ، کتاب و باشگاه حرف میزدن .
با رسیدن به خونه ی واکومی هردوشون متوقف شدن
آیانو:خب..خدافظ مراقب خودت باش:)
واکومی:تو هم مواظب باش.
و بعد از اینکه بغلش کرد وارد خونه شد ،
بعد از اینکه واکومی از پنجره براش دست تکون داد و مطمئن شد که رفته خونه راه افتاد ،
امروز مادرش شیفت بود و پدرش هم مثل همیشه مسافرت بود
و این یعنی با یونگی توی خونه تنها بودن و میتونستن فیلم ببینن ، شاید از نظر بقیه ناراحت کننده به نظر بیاد
ولی برای اون و یونگی کاملا عادی بود،
خب،
نمیدونم چی بگم استارت ایــکـیــگـای رو زدم و راستش خودم دوستش دارم همونطور که گفتم دو فصلی میشه !
این فیک برای خودم خیلی عزیزه چون خیلی وقته براش برنامه دارم، ولی امیدوارم شما خوشتون بیاد ازش چون نظرتون مهمترینه ،
امیدوارم دوستش داشته باشید و حمایتش کنید.
کپی ممنوع
کیم.ایسومی:]
با سر خوردن از روی ریل دستاشو باز کرد تا بتونه تعادلشو حفظ کنه ،
[اسلاید2ریلقطار]
گوشیش رو از کوله پشتیش درآورد با دیدن ساعت لعنتی به
هواسپرتیش فرستاد ؛
گوشیشو دوباره توی کیفش گذاشت و با عجله از جنگل دور شد
تا به مدرسه برسه ، تمام راه رو دویید و حالا که به مدرسه رسیده بود نمیتونست درست نفس بکشه، پس چند دقیقه جلوی مدرسه وایستاد؛
با منظم شدن نفساش دستی به لباساش کشید و با کشیدن
کلاه هودیش روی سرش وارد مدرسه شد .
با دیدن حیاط خالی سریع تر سمت سالن دویید ؛
وقتی به کلاس رسید هنوز معلم نرسیده بود که باعث شد نفس راحتی بکشه، و بره روی میز سوم سرجاش بشینه.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
[ساعت۱۲]
با شنیدن زنگ مدرسه کتاباش رو توی کیفش گذاشت و از جاش بلند شد ، میخواست از کلاس خارج شه که دستش توسط کسی کشیده شد و باعث شد عقب برگرده ،
با دیدن واکومی خنده ی شیرینی زد و بغلش کرد
واکومی تنها دوستش توی مدرسه بود ولی به خاطر نمایش های تئاتر همیشه سر تمرین بود و زنگ آخر برای برداشتن وسایلش به کلاس میومد
آیانو:خوبی؟..تمرین چطور بود؟
واکومی:خوبم..مثل همیشه عالی بود ، مگه میشه وقتی من هستم بد باشه؟
خب..واکومی دختر کیوت و شیرینی بود همینطور شوخطبع
و فهمیده ، ولی خب هیچوقت نباید عصبیش میکردن و این نکته ای بود که فقط آیانو میدونست.
واکومی:آی..امروزم میری کتابخونه؟
[آیانو رو معمولا آی صدا میزنن]
آیانو:امروز نه میخوام با تو برگردم خونه و بعدشم قراره ناهار درست کنم،ولی میای فردا باهم بریم؟
واکومی:اوه،امروز میخوای ناهار درست کنی؟امیدوارم یونگی مسموم نشه ! آره میام کتابخونه کتابای جدید اورده.
آیانو:هی..من دست پختم بده؟؟؟
واکومی:نچ نچ اصلا ، وایستا من کیفمو بردارم بریم.
آیانو:عجبب!
واکومی سریع کیفش رو از روی صندلیش برداشت و دست آیانو رو گرفت ، و باهم از مدرسه بیرون رفتن.
توی راه خونه مثل همیشه راجب درسشون ، کتاب و باشگاه حرف میزدن .
با رسیدن به خونه ی واکومی هردوشون متوقف شدن
آیانو:خب..خدافظ مراقب خودت باش:)
واکومی:تو هم مواظب باش.
و بعد از اینکه بغلش کرد وارد خونه شد ،
بعد از اینکه واکومی از پنجره براش دست تکون داد و مطمئن شد که رفته خونه راه افتاد ،
امروز مادرش شیفت بود و پدرش هم مثل همیشه مسافرت بود
و این یعنی با یونگی توی خونه تنها بودن و میتونستن فیلم ببینن ، شاید از نظر بقیه ناراحت کننده به نظر بیاد
ولی برای اون و یونگی کاملا عادی بود،
خب،
نمیدونم چی بگم استارت ایــکـیــگـای رو زدم و راستش خودم دوستش دارم همونطور که گفتم دو فصلی میشه !
این فیک برای خودم خیلی عزیزه چون خیلی وقته براش برنامه دارم، ولی امیدوارم شما خوشتون بیاد ازش چون نظرتون مهمترینه ،
امیدوارم دوستش داشته باشید و حمایتش کنید.
کپی ممنوع
کیم.ایسومی:]
۴.۷k
۱۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.