ازدواج اجباری پارت37
جونگکوک:هر چی باشه تو هم منو باور نکردی
خ.جئون: این رو ول کن پسرم منو پدرت فردا میریم خونه شون و برا ا.ت هدیه میبریم و با خودمون برش می گردونیم
من ا.ت رو دوست دارم اما خودت میدونی که هوسوک چقد امیدش به این بچه تو شکم مینا ست
جونگکوک: بله میدونم به هرحال نارا ا.ت خوب بود
نارا:مگه تو امروز باهاش نبودی
جونگکوک: چرا اما یکم ناراحت بود انگار
نارا خندید
نارا:اون خوبه می بینی مادر این جونگکوک فکر نمیکردم یه روز اینقدر عاشق بشه اون عاشق ا.ته
کلافه نگاهش کردم این حرف تو دهنش نمی مونه
خ.جئون: منم فکر نمی کردم اما خوشحالم که خوب با هم می سازن و همو دوست دارن امید وارم هر چه زود تر بچه دار شید تا باهم بهتر از این هم بشید
بعد یکم حرف زدن مادر و نارا رفتم منم پاشدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون تقریبا ساعت 2 شب بود ...فقط یه شلوار راحتی پوشیدم چون عادت دارم اینطورس بخوابم رو تخت دراز کشیدم و یه دستم رو زیر سرم گذاشتم و به حرف مادرم فکر میکردم واقعا چه خوب میشه یه بچه داشته باشیم من بچه دوست دارم به خصوص اگه از ا.ت باشه
صدای در اومد تعجب کردم این وقت شب کی میتونه باشه پاشدم وگفتم بیا تو دیدم لارا ست این وقت شب اینجا چیکار میکنه زود لباس رو تخت رو برداشتم و خواستم بپوشم ولی لارا دستم رو گرفت و گفت
لارا: جونگکوک لطفاً
متعجب نگاهش کردم
جونگکوک:چی میخوای لارا تو احمقی
لارا: جونگکوک خواهش میکنم اگه بخوای هر*زت م ی شم اما لطفاً اون راز مینا رو به کسی نگو
عصبی گفتم
جونگکوک:تو نباید اینجا باشی البته اگه برای این حرف ها اینجایی
لارا:ولی
عصبی تر گفتم
جونگکوک:احمق نباش تو هر گز اینطوری نباید خواهش کنی تو همسر کیم تهیونگی من اجازه نمیدم عمه همچین کاری کنه به شچهرت اعتماد کن
لارا:ولی چطور راحت باشم وقتی خ.کیم همه چیز رو میدونه و اگه پدرت بدونه بدون دودلی جداشون می کنه چون هر گز نمیزاره هچسوک با یکی که نمیتونه بچه دار شه بمونه
خندیدم
جونگکوک:تو واقعا تا یه احمقی تا کی میخوای ایندروغ رو پنهون کنی چطور من فهمیدم ودرمم همون طور میفهمه اخرش
لارا: جونگکوک لطفاً
جونگکوک: گمشو از اینجا
لارا:هر کاری بگی میکنم
جونگکوک: با عمه تلاش کردید دختر خاله که نمیتونه بچه داز شه رو زن هوسوک کنید و الان میخواید کاری کنید من از زنم جداشم تا خاندان جئون نوه ای نداشته باشه تو و عمه واقعا احمقید
لارا: جونگکوک ازت خواهش میکنم بهم گوش بده من مجبور بودم این کار رو بکنم
جونگکوک: تو خودت این کارو کردی و تهیونگ رو میخواستی تا یه روزی به این ثروت برسی
لارا:من اشتباه کردم اما اگه حرف بزنی همه چیز به هم میریزه
اینو گفت وقتی چشماش پر اشک شده بود ای خدا چرا ما همیشه دچار دختر های بی* حیا میشیم
جونگکوک:کیم لارا میدونی یه مدته داری حوصله ام رو سر میبری وکاری میکنی از اینجا پرتت کنم بیرون و بهت قول میدم که این راز رو فاش کنم حالا برو تا خواب له چشم هات نیاد
گریه می کرد و گفت
لارا:من می ونم اشتباه کردم والان حرفام برات اهمیتی نداره اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم اینکه ا.ت تو رو دوست نداره ونخواهد داشت و اخرش میدونی که تو دل کسی رو شکستی که خیلی بیشتر دوستت داشت اون حتی قلبت رو هم نشکست اما میبینی که چطور اون تو عشق درد می کشید
توم تو عشقت اینطوری درد می کشی از من بشون که اونی که به سر خواهر م اوردی به سر خودت هم میاد جئون جونگکوک
وبعد رفت بیرون و منم رفتم تو بالکن و نشستم و به اسمان نگاه می کردم چرا همه این مشکلات رو دوش منه احساس خستگی میکنم امید وارم هر چی نباشه تو نا امیدم نکنی جئون ا.ت
خ.جئون: این رو ول کن پسرم منو پدرت فردا میریم خونه شون و برا ا.ت هدیه میبریم و با خودمون برش می گردونیم
من ا.ت رو دوست دارم اما خودت میدونی که هوسوک چقد امیدش به این بچه تو شکم مینا ست
جونگکوک: بله میدونم به هرحال نارا ا.ت خوب بود
نارا:مگه تو امروز باهاش نبودی
جونگکوک: چرا اما یکم ناراحت بود انگار
نارا خندید
نارا:اون خوبه می بینی مادر این جونگکوک فکر نمیکردم یه روز اینقدر عاشق بشه اون عاشق ا.ته
کلافه نگاهش کردم این حرف تو دهنش نمی مونه
خ.جئون: منم فکر نمی کردم اما خوشحالم که خوب با هم می سازن و همو دوست دارن امید وارم هر چه زود تر بچه دار شید تا باهم بهتر از این هم بشید
بعد یکم حرف زدن مادر و نارا رفتم منم پاشدم یه دوش گرفتم و اومدم بیرون تقریبا ساعت 2 شب بود ...فقط یه شلوار راحتی پوشیدم چون عادت دارم اینطورس بخوابم رو تخت دراز کشیدم و یه دستم رو زیر سرم گذاشتم و به حرف مادرم فکر میکردم واقعا چه خوب میشه یه بچه داشته باشیم من بچه دوست دارم به خصوص اگه از ا.ت باشه
صدای در اومد تعجب کردم این وقت شب کی میتونه باشه پاشدم وگفتم بیا تو دیدم لارا ست این وقت شب اینجا چیکار میکنه زود لباس رو تخت رو برداشتم و خواستم بپوشم ولی لارا دستم رو گرفت و گفت
لارا: جونگکوک لطفاً
متعجب نگاهش کردم
جونگکوک:چی میخوای لارا تو احمقی
لارا: جونگکوک خواهش میکنم اگه بخوای هر*زت م ی شم اما لطفاً اون راز مینا رو به کسی نگو
عصبی گفتم
جونگکوک:تو نباید اینجا باشی البته اگه برای این حرف ها اینجایی
لارا:ولی
عصبی تر گفتم
جونگکوک:احمق نباش تو هر گز اینطوری نباید خواهش کنی تو همسر کیم تهیونگی من اجازه نمیدم عمه همچین کاری کنه به شچهرت اعتماد کن
لارا:ولی چطور راحت باشم وقتی خ.کیم همه چیز رو میدونه و اگه پدرت بدونه بدون دودلی جداشون می کنه چون هر گز نمیزاره هچسوک با یکی که نمیتونه بچه دار شه بمونه
خندیدم
جونگکوک:تو واقعا تا یه احمقی تا کی میخوای ایندروغ رو پنهون کنی چطور من فهمیدم ودرمم همون طور میفهمه اخرش
لارا: جونگکوک لطفاً
جونگکوک: گمشو از اینجا
لارا:هر کاری بگی میکنم
جونگکوک: با عمه تلاش کردید دختر خاله که نمیتونه بچه داز شه رو زن هوسوک کنید و الان میخواید کاری کنید من از زنم جداشم تا خاندان جئون نوه ای نداشته باشه تو و عمه واقعا احمقید
لارا: جونگکوک ازت خواهش میکنم بهم گوش بده من مجبور بودم این کار رو بکنم
جونگکوک: تو خودت این کارو کردی و تهیونگ رو میخواستی تا یه روزی به این ثروت برسی
لارا:من اشتباه کردم اما اگه حرف بزنی همه چیز به هم میریزه
اینو گفت وقتی چشماش پر اشک شده بود ای خدا چرا ما همیشه دچار دختر های بی* حیا میشیم
جونگکوک:کیم لارا میدونی یه مدته داری حوصله ام رو سر میبری وکاری میکنی از اینجا پرتت کنم بیرون و بهت قول میدم که این راز رو فاش کنم حالا برو تا خواب له چشم هات نیاد
گریه می کرد و گفت
لارا:من می ونم اشتباه کردم والان حرفام برات اهمیتی نداره اما میخوام یه چیزی رو بهت بگم اینکه ا.ت تو رو دوست نداره ونخواهد داشت و اخرش میدونی که تو دل کسی رو شکستی که خیلی بیشتر دوستت داشت اون حتی قلبت رو هم نشکست اما میبینی که چطور اون تو عشق درد می کشید
توم تو عشقت اینطوری درد می کشی از من بشون که اونی که به سر خواهر م اوردی به سر خودت هم میاد جئون جونگکوک
وبعد رفت بیرون و منم رفتم تو بالکن و نشستم و به اسمان نگاه می کردم چرا همه این مشکلات رو دوش منه احساس خستگی میکنم امید وارم هر چی نباشه تو نا امیدم نکنی جئون ا.ت
۵۵.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.