چندپارتی| وقتی تو یه پریزاد بودی و اون... (𝙋/3 اخر)
چندپارتی| وقتی تو یه پریزاد بودی و اون... (𝙋/3 اخر)
+کارت دارم
بدون هیچ حرفی دستتو گرفت برد تو یکی از اتاقا
هولت داد داخل اتاق و خودشم اومد تو درو قفل کرد
_داری.. داری چیکار میکنی؟..
+صب کن بیب.. خودت میفهمی
_چی داری میگ..
حرفت با برخورد لباش با لبات متوقف شد
گمرتو گرفت چسبوند به خودش؛ لباتو همینجوری مک میزد.
متعجب و ذوق زده بودی.. اصلا هیچ درکی برا این موقعیتت نداشتی
بعد از چند دقیقه ازت جدا شد
+لبات.. مزه ی عسل میده.. زیادی شیرینه..
با چشمای خمار و صدای بم حرف میزد؛ هنوز داشتی با تعجب بهش نگاه میکردی
دستشو برد زیر پیراهن سفید رنگت و کمر باریکتو لمس کرد
_ل.. لطفا.. بس کن..
+بیب.. تو دیگه مال منی..
_ولی.. من ی پری ام.. تو یه.. اهریمنی..
+ایناش مهم نیست..
+مهم اینه تو مال منی فهمیدی؟
_ن..
خواستی حرفتو کامل بزنی که رنگ چشماش قرمز شد
ترسیدی و حرفی نزدی
یبار دیگه لباتو بوسید و از اتاق اوردت بیرون و رفتین توی سالن
وقتی داشت میرفت یچیزی در گوشت گفت و رفت
"بعدا باهات کارای بیشتری دارم عسل کوچولو"
موی تند سیخ شد...
سرجات وایسادی که با اومدن یونا به خودت اومدی..
یونا:ا.ت معلوم هست کجایی؟ داشتم دنبالت میگش..
یونا:ا.ت... تو با.. مینهو.. رفتی تو ی اتاقق؟؟ (داد)
یونا:چیکار کردین چی بهت گفت؟
_اروم باش بذار منم حرف بزنم
یونا:خیلی خب بگو بگو
_خودمم نمیدونم.. هنوز.. تو شوکم... یهو منو برد تو اتاق و..
یونا:ادامش؟؟
_لبامو... بوسید..
یونا:وییی عررر
_عه چتهه!
یونا:ایشالا به پای هم فسیل شین خیلی خوشحالم از سینگلی در اومدیییی
_بنطرت زود نیس؟من فقط 18 سالمه..
یونا:مهم نیس ربطی به سن نداره
_چی بگم خب.. من و اون.. به هم نمیخوریم...
یونا: زیاده روی میکنی اون دوست داره عه.
"12 شب؛ تو خونه"
با یونا اومده بودی خونت..هنوز به مادر پدرت قضیه ی مینهو رو نگفته بودین
یونا داشت ارایش میکرد توهم داشتی فیلم میدیدی
یونا همینجوری که داشت ارایش میکرد بهت گفت؛
یونا:میگما..نمیخوای به مامان بابات بگی؟
_نمیدونم..
𝙢/𝙖.𝙩:چیرو میخوای بهمون بگی؟
با صدای مادرت جا خوردی.. انتظار نداشتی یهو حرفاتو بشنوه و اینجا باشه.
_م.. مامان..
𝙢/𝙖.𝙩:چیزی شده؟
یونا:خاله ا. ت عاشق شده.
𝙈/𝙖.𝙩:اوه.. چه عالی
زیرلب فحشی نصیب یونا کردی.
𝙈/𝙖.𝙩:عاشق کی شدی عزیزم؟
یونا:میده
_یوناااا
با حرف یونا لبخند مادرت محو شد...
𝙈/𝙖.𝙩:ا.ت.. اون ی اهریمنه..تو با اون آینده ای نداری.
_ولی مامان من... دوسش دارم. .
𝙈/𝙖.𝙩:باشه.. من بخاطر خودت میگم.. ولی اگه واقعا دوسش داری باهات مخالفت نمیکنم.. باباتم که مشکلی نداره با این موضوع
_ممنون مامانننن
"سه روز بعد.. 2 نصفه شب"
منتظر مینهو بودی.. قرار بود با اون فرار کنی..تو این قضیه یونام کمکت کرده بود.
تو افکارت غرق شده بودی
که با اومدن مینهو.. به خودت اومدی..
داشت با دستشش میزد به شیشه ی پنجره
درو باز کردی
+اماده ای؟
_اره
+خیلی خوب پس...
دستشو به سمتت دراز کرد
توهم دستشو گرفتی و... باهم ی زندگی بهترو تجربه کردی
"داستان اهریمن و یک پری"
.
.
.
.
.
.
.
بل..ریدم 🚮🚮.
+کارت دارم
بدون هیچ حرفی دستتو گرفت برد تو یکی از اتاقا
هولت داد داخل اتاق و خودشم اومد تو درو قفل کرد
_داری.. داری چیکار میکنی؟..
+صب کن بیب.. خودت میفهمی
_چی داری میگ..
حرفت با برخورد لباش با لبات متوقف شد
گمرتو گرفت چسبوند به خودش؛ لباتو همینجوری مک میزد.
متعجب و ذوق زده بودی.. اصلا هیچ درکی برا این موقعیتت نداشتی
بعد از چند دقیقه ازت جدا شد
+لبات.. مزه ی عسل میده.. زیادی شیرینه..
با چشمای خمار و صدای بم حرف میزد؛ هنوز داشتی با تعجب بهش نگاه میکردی
دستشو برد زیر پیراهن سفید رنگت و کمر باریکتو لمس کرد
_ل.. لطفا.. بس کن..
+بیب.. تو دیگه مال منی..
_ولی.. من ی پری ام.. تو یه.. اهریمنی..
+ایناش مهم نیست..
+مهم اینه تو مال منی فهمیدی؟
_ن..
خواستی حرفتو کامل بزنی که رنگ چشماش قرمز شد
ترسیدی و حرفی نزدی
یبار دیگه لباتو بوسید و از اتاق اوردت بیرون و رفتین توی سالن
وقتی داشت میرفت یچیزی در گوشت گفت و رفت
"بعدا باهات کارای بیشتری دارم عسل کوچولو"
موی تند سیخ شد...
سرجات وایسادی که با اومدن یونا به خودت اومدی..
یونا:ا.ت معلوم هست کجایی؟ داشتم دنبالت میگش..
یونا:ا.ت... تو با.. مینهو.. رفتی تو ی اتاقق؟؟ (داد)
یونا:چیکار کردین چی بهت گفت؟
_اروم باش بذار منم حرف بزنم
یونا:خیلی خب بگو بگو
_خودمم نمیدونم.. هنوز.. تو شوکم... یهو منو برد تو اتاق و..
یونا:ادامش؟؟
_لبامو... بوسید..
یونا:وییی عررر
_عه چتهه!
یونا:ایشالا به پای هم فسیل شین خیلی خوشحالم از سینگلی در اومدیییی
_بنطرت زود نیس؟من فقط 18 سالمه..
یونا:مهم نیس ربطی به سن نداره
_چی بگم خب.. من و اون.. به هم نمیخوریم...
یونا: زیاده روی میکنی اون دوست داره عه.
"12 شب؛ تو خونه"
با یونا اومده بودی خونت..هنوز به مادر پدرت قضیه ی مینهو رو نگفته بودین
یونا داشت ارایش میکرد توهم داشتی فیلم میدیدی
یونا همینجوری که داشت ارایش میکرد بهت گفت؛
یونا:میگما..نمیخوای به مامان بابات بگی؟
_نمیدونم..
𝙢/𝙖.𝙩:چیرو میخوای بهمون بگی؟
با صدای مادرت جا خوردی.. انتظار نداشتی یهو حرفاتو بشنوه و اینجا باشه.
_م.. مامان..
𝙢/𝙖.𝙩:چیزی شده؟
یونا:خاله ا. ت عاشق شده.
𝙈/𝙖.𝙩:اوه.. چه عالی
زیرلب فحشی نصیب یونا کردی.
𝙈/𝙖.𝙩:عاشق کی شدی عزیزم؟
یونا:میده
_یوناااا
با حرف یونا لبخند مادرت محو شد...
𝙈/𝙖.𝙩:ا.ت.. اون ی اهریمنه..تو با اون آینده ای نداری.
_ولی مامان من... دوسش دارم. .
𝙈/𝙖.𝙩:باشه.. من بخاطر خودت میگم.. ولی اگه واقعا دوسش داری باهات مخالفت نمیکنم.. باباتم که مشکلی نداره با این موضوع
_ممنون مامانننن
"سه روز بعد.. 2 نصفه شب"
منتظر مینهو بودی.. قرار بود با اون فرار کنی..تو این قضیه یونام کمکت کرده بود.
تو افکارت غرق شده بودی
که با اومدن مینهو.. به خودت اومدی..
داشت با دستشش میزد به شیشه ی پنجره
درو باز کردی
+اماده ای؟
_اره
+خیلی خوب پس...
دستشو به سمتت دراز کرد
توهم دستشو گرفتی و... باهم ی زندگی بهترو تجربه کردی
"داستان اهریمن و یک پری"
.
.
.
.
.
.
.
بل..ریدم 🚮🚮.
۱۶۲
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.