موهای صورتیت پارت²
موهای صورتیت پارت²
انیا
زنگ زدم به بکی و تند و سریع گفتم
من:وای بکی من حالم اصلا خوب نیس دل درد از یه طرف مامان و بابامم که رفتن خونه داییم میشه بیای خونمون خاهشششش
دامیان:بهتر نیس قبل از اینکه تماس بگیری به شماره دقت کنی؟
وایییییی بکی چجوری شد دامیان بعد از چند ثانیه به گوشی نگا کردم و شماره دامیان رو دیدم ای خاک تو سرت انیا اینم شانسه که تو داری؟
دامیان:هوی کله صورتی زنده ای؟
نمیدونستم چی بگم ولی انیا هیچ وقت کم نمیاره
من :به من نگو کله صورتی
و زرتی قطع کردم
هوففف به خیر گذشت
بلاخره بکی اومد اینجاو صبحش رفتیم مدرسه فقط امید وارم که با دامیان کلاس نداشته باشم
.
.
دامیان
وقتی اون حرفو زد و زرتی قطع کرد تو شوک بودم ولی بعد مث چی میخندیدم واقعا این کله صورتی باعث خنده من میشد البته یکم فقط یکم نگران دل دردش بودم و با قدرت طی العرض به خونشون رفتم اها راستی من همونجور که میدونید من دامیان دزموند هستم و ۱۷سالمه و بعد از مرگ پدرم تمام ثروتش به من رسید من یه دورگه که مامانم یه انسان و یه جن گیر بوده که پدرم که یه جن بوده و عاشق مادرم میشه و باهم ازدواج میکنن و منو به دنیا میارن خلاصه رفتم خونه از پنجره خونه انیا با دیدن انیا و بکی تا حدودی خیالم راحت شد رفتم خونه و کپیدم تا صب که میرفتم مدرسه وارد مدرسه شدم با یه قیافه مغرور امید وار بودم انیا بامن کلاس داشته باشه تصور صورتش با اتفاق دیشب دیدنیه خلاصه از شانس گَندم انیا با من کلاس نداشت هیچی دیگه کلاس مسخره تموم شد و بعد از خوردن غذا رفتم سرویس پسران تا دستامو بشورم داشتم دستامو میشستم که به اطراف نگاهی کردم عجیب بود که هیچکس داخل سرویس نبود یعنی هیچکس دسشوییش نیس؟از فکرای خودم خندم گرفت و میخاستم برم بیرون که در محکم کوبیده شد داشتم به سمت در میرفتم که چیزی محکم خورد به گلوم و چیزی رو روی خودم حس کردم
انیا
زنگ زدم به بکی و تند و سریع گفتم
من:وای بکی من حالم اصلا خوب نیس دل درد از یه طرف مامان و بابامم که رفتن خونه داییم میشه بیای خونمون خاهشششش
دامیان:بهتر نیس قبل از اینکه تماس بگیری به شماره دقت کنی؟
وایییییی بکی چجوری شد دامیان بعد از چند ثانیه به گوشی نگا کردم و شماره دامیان رو دیدم ای خاک تو سرت انیا اینم شانسه که تو داری؟
دامیان:هوی کله صورتی زنده ای؟
نمیدونستم چی بگم ولی انیا هیچ وقت کم نمیاره
من :به من نگو کله صورتی
و زرتی قطع کردم
هوففف به خیر گذشت
بلاخره بکی اومد اینجاو صبحش رفتیم مدرسه فقط امید وارم که با دامیان کلاس نداشته باشم
.
.
دامیان
وقتی اون حرفو زد و زرتی قطع کرد تو شوک بودم ولی بعد مث چی میخندیدم واقعا این کله صورتی باعث خنده من میشد البته یکم فقط یکم نگران دل دردش بودم و با قدرت طی العرض به خونشون رفتم اها راستی من همونجور که میدونید من دامیان دزموند هستم و ۱۷سالمه و بعد از مرگ پدرم تمام ثروتش به من رسید من یه دورگه که مامانم یه انسان و یه جن گیر بوده که پدرم که یه جن بوده و عاشق مادرم میشه و باهم ازدواج میکنن و منو به دنیا میارن خلاصه رفتم خونه از پنجره خونه انیا با دیدن انیا و بکی تا حدودی خیالم راحت شد رفتم خونه و کپیدم تا صب که میرفتم مدرسه وارد مدرسه شدم با یه قیافه مغرور امید وار بودم انیا بامن کلاس داشته باشه تصور صورتش با اتفاق دیشب دیدنیه خلاصه از شانس گَندم انیا با من کلاس نداشت هیچی دیگه کلاس مسخره تموم شد و بعد از خوردن غذا رفتم سرویس پسران تا دستامو بشورم داشتم دستامو میشستم که به اطراف نگاهی کردم عجیب بود که هیچکس داخل سرویس نبود یعنی هیچکس دسشوییش نیس؟از فکرای خودم خندم گرفت و میخاستم برم بیرون که در محکم کوبیده شد داشتم به سمت در میرفتم که چیزی محکم خورد به گلوم و چیزی رو روی خودم حس کردم
۶.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.