☆سناریو☆p2 اخر
☆سناریو☆p2 اخر
میتسویا : خب باشه من میرم پیش یوزوها . ا/ت : باشه برو . منم میام . ا/ت : داشتم گربه رو ناز میکردم که یکی در گوشم گفت : ا/ت باید باهات حرف بزنم ، اون مایکی بود تا صداشو شنیدم خواستم برم ولی اون دستمو کشید . مایکی : بیا بریم نزدیکای شهر بازی! باید باهات حرف بزنم! ا/ت : ولی من حرفی باتو ندارم که بزنم! مایکی دستمو کشید و منو میکشوند و میبرد بین راه اصن باهاش حرف نزدم ولی وقتی رسیدیم . مایکی گفت : ببین داستان منو ورونیکا اون طور که فکر میکنی نیست! ما فقط برای چند وقت نقش بازی کردیم تا حرص دوست پسر وروتیکا رو دراریم! ولی خب جور نشد و اونا از هم جدا شدن . ولی بعدش ورونیکا بهم گفت که ازم خوشش میاد ولی من قبول نکردم چون تورو دوست داشتم همین! ا/ت : الان من از کجا باید بدونم که داری راستشو بهم میگی! مایکی : یعنی تو به من عتماد نداری؟ ا/ت : تا نیم ساعت پیش داشتم! ولی تو تصوراتمو خراب کردی . مایکی : ولی من راستشو میگم اگر دوست داری از هرکی که میخوای بپرس! ا/ت : خیلی خب من قبول میکنم ولی یه بار دیگه همچین اتفاقی بیوفه من میدونم و تو . مایکی : یا خدا غلط کردم ... ا/ت : چرا اینطوری میکنی مگه هنوزم چیزی هست که من نمیدونم! مایکی : نه نیست ._. ... ا/ت : خب باشه حالا دنبال من بیا . چند دقیقه بعد : مایکی : ا/ت داریم کجا میریم؟ ا/ت : الان میفهمی! .... رفتیم یک جای خلوط ... ا/ت : مایکی رو بوسید (الله اکّبر) [نویسنده در حال جر خوردن است] مایکی توی شوک مونده بود . ا/ت : غیر از من کسی حق نداره تو رو ببوسه! :)
ببخشید اگر غلط املایی داشتم خیلی تند نوشتم!
اگر لایک نکنی شب میام به خوابت:/
میتسویا : خب باشه من میرم پیش یوزوها . ا/ت : باشه برو . منم میام . ا/ت : داشتم گربه رو ناز میکردم که یکی در گوشم گفت : ا/ت باید باهات حرف بزنم ، اون مایکی بود تا صداشو شنیدم خواستم برم ولی اون دستمو کشید . مایکی : بیا بریم نزدیکای شهر بازی! باید باهات حرف بزنم! ا/ت : ولی من حرفی باتو ندارم که بزنم! مایکی دستمو کشید و منو میکشوند و میبرد بین راه اصن باهاش حرف نزدم ولی وقتی رسیدیم . مایکی گفت : ببین داستان منو ورونیکا اون طور که فکر میکنی نیست! ما فقط برای چند وقت نقش بازی کردیم تا حرص دوست پسر وروتیکا رو دراریم! ولی خب جور نشد و اونا از هم جدا شدن . ولی بعدش ورونیکا بهم گفت که ازم خوشش میاد ولی من قبول نکردم چون تورو دوست داشتم همین! ا/ت : الان من از کجا باید بدونم که داری راستشو بهم میگی! مایکی : یعنی تو به من عتماد نداری؟ ا/ت : تا نیم ساعت پیش داشتم! ولی تو تصوراتمو خراب کردی . مایکی : ولی من راستشو میگم اگر دوست داری از هرکی که میخوای بپرس! ا/ت : خیلی خب من قبول میکنم ولی یه بار دیگه همچین اتفاقی بیوفه من میدونم و تو . مایکی : یا خدا غلط کردم ... ا/ت : چرا اینطوری میکنی مگه هنوزم چیزی هست که من نمیدونم! مایکی : نه نیست ._. ... ا/ت : خب باشه حالا دنبال من بیا . چند دقیقه بعد : مایکی : ا/ت داریم کجا میریم؟ ا/ت : الان میفهمی! .... رفتیم یک جای خلوط ... ا/ت : مایکی رو بوسید (الله اکّبر) [نویسنده در حال جر خوردن است] مایکی توی شوک مونده بود . ا/ت : غیر از من کسی حق نداره تو رو ببوسه! :)
ببخشید اگر غلط املایی داشتم خیلی تند نوشتم!
اگر لایک نکنی شب میام به خوابت:/
۴.۲k
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.