چیزی بدتر از عشق🍷🫂 𝖯𝖺𝗋𝗍 : 48
*ویو رزی
بعد سرشو بالا گرفت که با بعضی که تو گلوم گیر کرده بود گفتم:
رزی: ته.. ترو خدا.. نکن با من اینکارو...
ته بیخیال سرشو اورد جلو که چشم هام رو بستم و بعد چند دقیقه گرمیم ل.ب هاش رو احساس کردم...ته ل.ب هاشو حرکت داد...
و من ل.ب هام رو محکم به هم جفتشون کرده بودم که با گاز گرفته شدن ل.بم اخـ.م در اومد و زب.ون ته وارد د.ه.ن.م شد....
ته سرعت ب.و.س.ی.د.ن.ش رو بیشتر کرد. ـ
و یکی از دست هاشو دور ک.م.ر.م انداخت و منو به خودش چس.بو.ند..
بعد اون یکی دستش رو پایه ب.د.ن.ش کرد و خب جوری دستش محکم ک.وبـ.ید که من جاش د.ر.دم گرفت..
ته خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد...
منم که عین ماست بودم و تکونی نمیخوردم...
ته پاهامو بالا کشید و منو وادار کرد که پاهامو دور ک.م..رش حلقه کنم...
برای اینکه نیوفتم دستام رو هم دور گرد..نش حلقه کردم..
ته همینطور کردن به سمت ت..خ..ت میرفت گفت:
تهیونگ: همین یه بار رو همراهیم کن وگرنه وضعیتت رو میزارم کنار و باهات جور دیگه ای رفتار میکنم..
سرمو به علامت نمیخوام دادم بالا...
که با دادی که زد تو بغ..لش پریدم بالا:
تهیونگ: نشنیدم چشمتو...
اروم با لب های لرزون لب زدم:
رزی: چَ..چَش...م..
تهیونگ: آفرین...
با پرت شدنم روی ت..خ...ت فاتحه ام رو خوندم...
ته روم خ..ی..مه زد و دباره بع سمت ل..ب...هام هجوم اورد...
میون ب.و.س.ی.د.نم ازم دست کشید و دستشو گذاشت رو ل.ب.ا.س.م که دستمو گذاشتم رو دستش و بهش خیره شدم که گفت:
تهیونگ: مظلوم نمایی بسته دستتو بکش..
با استرس دستمو کنار زدم که تو یه حرکت ل.باسمو از ت.ن.م در اورد..
و گوشه ای پرت کرد...
تمام ا.ن.د.ا.م های برج.س.ته ام تکونی خوردن که از چشم های ته درخششی گذشت..
ته ایندفعه سرشو داخل گر..د.نم فرو برد..
گوشه ای از گ.ردن.مو م.ک.ی زد و در اخر گازی گرفت که دستم رو گذاشتم رو شونه اش و نالیدم:
رزی: اخ..اروم..
ته بدون توجه بهم بع سمت ل.ب.ا.س ز.ی.رم رفت و گفت:
تهیونگ: گیره این بی صحابو باز کن وگرنه پاره اش میکنم
ایشش چه و.ح.ش.ی
بعد سرشو بالا گرفت که با بعضی که تو گلوم گیر کرده بود گفتم:
رزی: ته.. ترو خدا.. نکن با من اینکارو...
ته بیخیال سرشو اورد جلو که چشم هام رو بستم و بعد چند دقیقه گرمیم ل.ب هاش رو احساس کردم...ته ل.ب هاشو حرکت داد...
و من ل.ب هام رو محکم به هم جفتشون کرده بودم که با گاز گرفته شدن ل.بم اخـ.م در اومد و زب.ون ته وارد د.ه.ن.م شد....
ته سرعت ب.و.س.ی.د.ن.ش رو بیشتر کرد. ـ
و یکی از دست هاشو دور ک.م.ر.م انداخت و منو به خودش چس.بو.ند..
بعد اون یکی دستش رو پایه ب.د.ن.ش کرد و خب جوری دستش محکم ک.وبـ.ید که من جاش د.ر.دم گرفت..
ته خیلی ماهرانه کارشو انجام میداد...
منم که عین ماست بودم و تکونی نمیخوردم...
ته پاهامو بالا کشید و منو وادار کرد که پاهامو دور ک.م..رش حلقه کنم...
برای اینکه نیوفتم دستام رو هم دور گرد..نش حلقه کردم..
ته همینطور کردن به سمت ت..خ..ت میرفت گفت:
تهیونگ: همین یه بار رو همراهیم کن وگرنه وضعیتت رو میزارم کنار و باهات جور دیگه ای رفتار میکنم..
سرمو به علامت نمیخوام دادم بالا...
که با دادی که زد تو بغ..لش پریدم بالا:
تهیونگ: نشنیدم چشمتو...
اروم با لب های لرزون لب زدم:
رزی: چَ..چَش...م..
تهیونگ: آفرین...
با پرت شدنم روی ت..خ...ت فاتحه ام رو خوندم...
ته روم خ..ی..مه زد و دباره بع سمت ل..ب...هام هجوم اورد...
میون ب.و.س.ی.د.نم ازم دست کشید و دستشو گذاشت رو ل.ب.ا.س.م که دستمو گذاشتم رو دستش و بهش خیره شدم که گفت:
تهیونگ: مظلوم نمایی بسته دستتو بکش..
با استرس دستمو کنار زدم که تو یه حرکت ل.باسمو از ت.ن.م در اورد..
و گوشه ای پرت کرد...
تمام ا.ن.د.ا.م های برج.س.ته ام تکونی خوردن که از چشم های ته درخششی گذشت..
ته ایندفعه سرشو داخل گر..د.نم فرو برد..
گوشه ای از گ.ردن.مو م.ک.ی زد و در اخر گازی گرفت که دستم رو گذاشتم رو شونه اش و نالیدم:
رزی: اخ..اروم..
ته بدون توجه بهم بع سمت ل.ب.ا.س ز.ی.رم رفت و گفت:
تهیونگ: گیره این بی صحابو باز کن وگرنه پاره اش میکنم
ایشش چه و.ح.ش.ی
۱.۱k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.