🗿وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه🗿 pt38
ویو داکو
رفتم جلو و عین سگ بوسیدمش
هی میزد رو سینم، خیلی عصبی بود، اگه الان نمیبوسیدمش الان جنازش رو زمین بود. نفس کم آورده بودم که ولش کردم.
ا.ت:
داشتم خفه میشدم داشتی چی کار میکردی!؟
داکو:
بیا بخوابیم.
ا.ت:
من پیش تو نمیخوابم
داکو:
نمیشه!
بغلش کردم و بردمش سمت تخت...
ا.ت:
ولم کن! خواهش میکنم!
داکو:
هوی نمیخوام کارای خاک برسری کنیم که، الان خستم حوصلشو ندارم وگرنه میکردیم..
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بودم، منو برد رو تخت و من دراز کشیدم، اون هنوز دراز نکشید، بعد چن سانیه اومد و دراز کشید، من به دور ترین نقطه ی تخت رفتم.
داکو:
چرا اینقدر ازم دور میشی؟
اومد و منو کشوند تو بغلش، به خودم اومدم، داکو لباسش رو در آورده بود(فقط لباسش، شلوار و بقیه چیزا سر جاشه)
ا.ت:
لباست کو؟
داکو:
گرمم بود در آوردم.
ا.ت:
از همون اولم اشتباه کردم اومدم سئول
داکو:
اونوقت چرا؟
ا.ت:
با این کارم هم یه نفرو کشتم و هم خودم تو مخمصه افتادم
داکو:
کسی باید نابود میشد نابود شد و تو هم باید برای من میشدی که شدی.
ناخاسته اشکام سرازیر شدن، تا اینکه دست داکو خیس شد و متوجه شد...
داکو:
چرا گریه میکنی.
خواستم بهونه بیارم که گفتم:
آبدماغمه
داکو:
هوم
چه راحت کنار اومد.
داکو:
رو دِراوِر دستمال هس برو بر دار
بلند شدم و رفتم. اومد دراز کشیدم و خوابیدم.
..................................
** ؛
ا.ت ، ا.ت! بیدار شو!
با صدای کسی بیدار شدم، خیلی خسته بودم چشمام به زور وا کردم، یکم مغزم خواب بود تا متوجه شدم کیه...
ا.ت:
ک..کاراگاه؟!
دهنمو گرفت و گفت:
هییس، آره خودمم، داکو کنارت خوابیده...
کلمو به معنی اشاره تکون دادم، آروم از رو تخت بلند شدم. دنبالش رفتم، تو اتاق داکو یه بالکن بزرگ بود، رفتیم اون تو
ا.ت:
ا..الان دقیقا میخوای چی کار کنی یوشیدا
کاراگاه یوشیدا:
میریم پایین
ا.ت:
ا..از اینجا؟
کاراگاه یوشیدا:
از همینجا اومدم بالا و از همینجا هم میتونیم بریم پایین
پایین رو نگاه کردم، یه طناب سیاه زیر بالکن وصل بود...
ا.ت:
با اون میریم پایین؟
کاراگاه یوشیدا:
آره
کمکم کرد طناب رو بگیرم، ارتفاع خیلی زیاد بود، طناب چند تا سوراخ داشت باید پاهامونو اونجا بزاریم(مثل سریال ما همه مرده ایم)
بعدش خودشم پشت سرم اومد پایین، خیلی آروم میرفتیم پایین
ا.ت:
یوشیدااا میترسم!
کاراگاه یوشیدا:
فقط جلوتو نگاه کن و برو پایین...
بلاخره رسیدیم پایین، یوشیدا طناب رو کشید، از بالا پرت شد پایین و طناب رو گرفت، یه موتور تو محوطه بود، یوشیدا داشت میرفت سمت اون موتور، حتما مال اون بود.
ا.ت:
یوشیدا ساعت چنده؟
کاراگاه یوشیدا:
یه ربع مونده به هفت
ا.ت:
اوهوم.....وای داکو ساعتش راس هفت زنگ میخوره
کاراگاه یوشیدا:
میدونستی؟
ا.ت:
روز قبل تو یه اتاق دیگه بودم صدای ساعت رو شنیدم.
کاراگاه یوشیدا:
الان که ساعت رو میبینم ساعت یک دقیقه مونده به هفت(مثل اصلاحات مامانا..ساعت مثلا 1:15 دقیقس میگن 1:30)
دوییدیم و رفتیم سمت موتور، یکدفعه درد بدیو تو پاهام حس کردم و افتادم رو زمین.
کاراگاه یوشیدا:
چی شد!؟ بدو!
اومد جلو و منو بلند کرد ولی داشتم میافتادم.
ا.ت:
ی..یوشیدا کمکم کن بهت توضیح میدم
کمکم کرد و سوار موتور شدیم...
ا.ت:
چطوری با موتور از دیوار های این عمارت اومدی تو؟!
کاراگاه یوشیدا:
الان خودت میبینی.
بعد به یه جا اشاره کرد، یه چند تا وسیله رو هم بود و یه پیست رو درست کرده بود.
ا.ت:
میخوایم بپریم؟!؟
کاراگاه یوشیدا:
سفت بچسب
یکدفعه گاز داد و با سرعت رفتیم، نزدیک شدیم که پریدیم!
ا.ت:
واااااااااااااااااااااااااااای!!
از دیوار ها رد شدیم که صدای یکی رو شنیدیم از عمارت
داکو:
ا.تتتتتتت نمیتونی فرار کنی!
یوشیدا گاز داد با تمام قدرت، محکم چسبیدم بهش.
ا.ت:
یوشیدا میدونی چجوری پیدام کرد؟
یوشیدا تا این سوالمو شنید مسیر رو عوض کرد، رفت یه جایی که کسی نبود و یه جاده ی خاکی بود و فقط یه چن تا ماشین میومد و میرفت.
کاراگاه یوشیدا:
سرتو بگیر بالا.
سرمو گرفتم بالا، یه چیزی از تو پلانک موتورش در آورد شبیه ردیاب بود، روشنش کرد و از بالا به پایین بدنمو با اون چک کرد که جلوی گردنم صدای اون دستگاه در اومد.
حمایتاتون خوشحالم میکنه🤍💜
کامنت؟🧡💬
رفتم جلو و عین سگ بوسیدمش
هی میزد رو سینم، خیلی عصبی بود، اگه الان نمیبوسیدمش الان جنازش رو زمین بود. نفس کم آورده بودم که ولش کردم.
ا.ت:
داشتم خفه میشدم داشتی چی کار میکردی!؟
داکو:
بیا بخوابیم.
ا.ت:
من پیش تو نمیخوابم
داکو:
نمیشه!
بغلش کردم و بردمش سمت تخت...
ا.ت:
ولم کن! خواهش میکنم!
داکو:
هوی نمیخوام کارای خاک برسری کنیم که، الان خستم حوصلشو ندارم وگرنه میکردیم..
ویو ا.ت
خیلی ترسیده بودم، منو برد رو تخت و من دراز کشیدم، اون هنوز دراز نکشید، بعد چن سانیه اومد و دراز کشید، من به دور ترین نقطه ی تخت رفتم.
داکو:
چرا اینقدر ازم دور میشی؟
اومد و منو کشوند تو بغلش، به خودم اومدم، داکو لباسش رو در آورده بود(فقط لباسش، شلوار و بقیه چیزا سر جاشه)
ا.ت:
لباست کو؟
داکو:
گرمم بود در آوردم.
ا.ت:
از همون اولم اشتباه کردم اومدم سئول
داکو:
اونوقت چرا؟
ا.ت:
با این کارم هم یه نفرو کشتم و هم خودم تو مخمصه افتادم
داکو:
کسی باید نابود میشد نابود شد و تو هم باید برای من میشدی که شدی.
ناخاسته اشکام سرازیر شدن، تا اینکه دست داکو خیس شد و متوجه شد...
داکو:
چرا گریه میکنی.
خواستم بهونه بیارم که گفتم:
آبدماغمه
داکو:
هوم
چه راحت کنار اومد.
داکو:
رو دِراوِر دستمال هس برو بر دار
بلند شدم و رفتم. اومد دراز کشیدم و خوابیدم.
..................................
** ؛
ا.ت ، ا.ت! بیدار شو!
با صدای کسی بیدار شدم، خیلی خسته بودم چشمام به زور وا کردم، یکم مغزم خواب بود تا متوجه شدم کیه...
ا.ت:
ک..کاراگاه؟!
دهنمو گرفت و گفت:
هییس، آره خودمم، داکو کنارت خوابیده...
کلمو به معنی اشاره تکون دادم، آروم از رو تخت بلند شدم. دنبالش رفتم، تو اتاق داکو یه بالکن بزرگ بود، رفتیم اون تو
ا.ت:
ا..الان دقیقا میخوای چی کار کنی یوشیدا
کاراگاه یوشیدا:
میریم پایین
ا.ت:
ا..از اینجا؟
کاراگاه یوشیدا:
از همینجا اومدم بالا و از همینجا هم میتونیم بریم پایین
پایین رو نگاه کردم، یه طناب سیاه زیر بالکن وصل بود...
ا.ت:
با اون میریم پایین؟
کاراگاه یوشیدا:
آره
کمکم کرد طناب رو بگیرم، ارتفاع خیلی زیاد بود، طناب چند تا سوراخ داشت باید پاهامونو اونجا بزاریم(مثل سریال ما همه مرده ایم)
بعدش خودشم پشت سرم اومد پایین، خیلی آروم میرفتیم پایین
ا.ت:
یوشیدااا میترسم!
کاراگاه یوشیدا:
فقط جلوتو نگاه کن و برو پایین...
بلاخره رسیدیم پایین، یوشیدا طناب رو کشید، از بالا پرت شد پایین و طناب رو گرفت، یه موتور تو محوطه بود، یوشیدا داشت میرفت سمت اون موتور، حتما مال اون بود.
ا.ت:
یوشیدا ساعت چنده؟
کاراگاه یوشیدا:
یه ربع مونده به هفت
ا.ت:
اوهوم.....وای داکو ساعتش راس هفت زنگ میخوره
کاراگاه یوشیدا:
میدونستی؟
ا.ت:
روز قبل تو یه اتاق دیگه بودم صدای ساعت رو شنیدم.
کاراگاه یوشیدا:
الان که ساعت رو میبینم ساعت یک دقیقه مونده به هفت(مثل اصلاحات مامانا..ساعت مثلا 1:15 دقیقس میگن 1:30)
دوییدیم و رفتیم سمت موتور، یکدفعه درد بدیو تو پاهام حس کردم و افتادم رو زمین.
کاراگاه یوشیدا:
چی شد!؟ بدو!
اومد جلو و منو بلند کرد ولی داشتم میافتادم.
ا.ت:
ی..یوشیدا کمکم کن بهت توضیح میدم
کمکم کرد و سوار موتور شدیم...
ا.ت:
چطوری با موتور از دیوار های این عمارت اومدی تو؟!
کاراگاه یوشیدا:
الان خودت میبینی.
بعد به یه جا اشاره کرد، یه چند تا وسیله رو هم بود و یه پیست رو درست کرده بود.
ا.ت:
میخوایم بپریم؟!؟
کاراگاه یوشیدا:
سفت بچسب
یکدفعه گاز داد و با سرعت رفتیم، نزدیک شدیم که پریدیم!
ا.ت:
واااااااااااااااااااااااااااای!!
از دیوار ها رد شدیم که صدای یکی رو شنیدیم از عمارت
داکو:
ا.تتتتتتت نمیتونی فرار کنی!
یوشیدا گاز داد با تمام قدرت، محکم چسبیدم بهش.
ا.ت:
یوشیدا میدونی چجوری پیدام کرد؟
یوشیدا تا این سوالمو شنید مسیر رو عوض کرد، رفت یه جایی که کسی نبود و یه جاده ی خاکی بود و فقط یه چن تا ماشین میومد و میرفت.
کاراگاه یوشیدا:
سرتو بگیر بالا.
سرمو گرفتم بالا، یه چیزی از تو پلانک موتورش در آورد شبیه ردیاب بود، روشنش کرد و از بالا به پایین بدنمو با اون چک کرد که جلوی گردنم صدای اون دستگاه در اومد.
حمایتاتون خوشحالم میکنه🤍💜
کامنت؟🧡💬
۳۰.۱k
۲۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.